در سال اول دبستان شيطنت قابلی اتفاق نيافتاد و سال با چند تنبيه کوچک تمام شد. در تعطيلات تابستان دو سرگرمی عمده داشتم، يکی دوچرخه سواری، که از بس زمين خورده بودم، زخمهای مکرر سر زانويم تا آموختن کامل دوچرخه سواری خوب نشد. تفريح مورد علاقۀ ديگرم رفاقت با حيوانات بود، از جمله اسب پدرم، که مانند دو دوست جدائی ناپذير با هم بازی می کرديم، اما پدرم که از علاقۀ من به حيوانات آگاه بود، در ابتدای تعطيلات تابستان يک بره برايم خريده بود که آن را نه تنها پروار بلکه جنگنده بار آورده بودم. به اين بره که پس از يکی دوماه به قوچ جوانی تبديل شده بود، آموخته بودم که هرگاه دستم را پيش رويش می گرفتم، عقب نشينی می کرد و به سرعت با شاخ به دستانم می کوفت، بعدها که اين حيوان ظاهراً بی جهت به چند عضو خانواده حمله کرد، دريافتم که آن حيوان به هر چه که شکل شاخ داشته باشد و هم سطح سرش باشد، شاخ می زند. بنابراين دستاويزی برای شيطنتهايم به دست آوردم، اما تنها برعليه هم سالانم. يک روز در حالی که در ميدان شهر با بچه ها بازی می کرديم و قوچ من هم در اطرافمان به جست و خيز مشغول بود، متوجه شدم که قوچ حالت حمله به خود گرفته و دارد به عقب می رود و با سم به زمين می کوبد، اما ظاهراً چيزی که او را تحريک کند نيافتم! ناگهان چشمم به سرهنگی که برای بازرسی ژاندارمری آمده بود افتاد که خم شده بود تا بند پوتينش را ببندد و همۀ پرسنل ژاندارمری و جمعی از بزرگان شهر هم به حالت احترام گرد او ايستاده بودند، اما من! ؟ نه مهلت يافتم که قوچ را منحرف کنم و نه با فرياد هشدار دهم، که ناگهان سرهنگ با ضربۀ شاخ قوچ نقش بر زمين شد. اطرافيان که متوجه نشده بودند چه اتفاقی افتاده مدتی شگفت زده بی حرکت ماندند و سپس آقای شهردار و پدرم زير بازوی سرهنگ بيچاره را که با صورت در آبهائی که برای نظافت پاشيده بودند افتاده بود را گرفتند و بلندش کردند. از سوئی از ديدن چهرۀ گل آلود جناب سرهنگ با آنهمه يال و کوپال خنده ام گرفته بود و از سوئی غمگين و نگران بودم، زيرا اطمينان داشتم که پدرم قوچم را به کارد قصاب خواهد سپرد، بدينسان ميان خنده و گريه مانده بودم. کمی که نگريستم، ديدم، هيچيک از بزرگترها هم حالت غمگينی نداشتند، بلکه پنهانی تقريباً همه شان می خنديدند. بالاخره جناب سرهنگ را که معلوم بود برای سوار شدن به اتوموبيل و برگشتن عجله دارد را راست و ريس کردند و به داخل اتوموبيل نشاندند و راهی کردند. من مطمئن بودم که حالا ديگر نوبت محاکمۀ من و قوچ بيچاره است. در چند ثانيه چندين بار صحنۀ تنبيه خود و ذبح قوچ را به چشم ديدم، اما شگفتا که به جای اين که پدرم به سراغم بياد، شهردار که مردی مسن و موقر و محترم بود، از ميان حاضرين به سوی من که از بچه های همبازی دور شده و به جمع آنان نزيک شده بودم آمد و گفت: بگو ببينم کار کی بود؟ با ترس و خجالت گفتم: آقا نميدونم نفهميدم چطور شد، آخه آخه، که ناگهان همۀ بزرگترها بلند خنديدند و شهردار گفت حقش بود اين آدم مغرور که به چند تا ستارۀ روی دوشش می نازد. اما من هنوز آرام نشده بودم و از ترس رنگم پريده بود که با کمال تعجب پدرم به سويم آمد و گفت اين را با خودت ببر و ديگر اينطرفها نياورش. به چشمانش نگاه کردم، اثری از تنبيه نديدم، لذا به اتفاق بچه ها از صحنه دور شديم، اما صدای قهقهۀ بزرگترها تا چندين دقيقه به گوشمان می رسيد.
ادامه دارد...
Comments