top of page
Search
فرهاد سعیدی

غرور



پای تو گرچه هست بر لب گور در سرت هست گردباد، باد غرور

مال چندان که حاصل آوردی خوردنی­ های اين جهان خوردی

ديدنی هرچه شد که ديدستي نغمه ­های جهان شنيدستی

گرد دنيا هرآنچه شد گشتی پای در هر سرا که بُد هشتي

چون شتر خورده خار هر صحرا دل زده در جهان به هر دريا

خورده ای خار و برده ای بس بار کار دنياست کار خار و بار

همچنان اسب تازیانِ تازان بس بتازيده­ ای درين ميدان

کار تو گرچه بوده تازيدن حال بينی که بوده بازيدن

که تو همچون الاغ گوش ­دراز کرده­ ای کار و بار دونان ساز

خود ندانی چه کرده ای با خود که زخود هم شدی بسی نا خود

تندرستی که بوده ات، برجاست؟ شادمانی و شورتو، سر جاست؟

شر و شوری که بود در سرتو ذره ای مانده است در برتو؟

آنچنان کرده ­ای تو راهت گم که شرابی نمانده ات در خم

همچو اشراف بی شرف شده ای بودی الماس و هان خزف شده ­ای

آنچه رفتست اصل مايۀ توست آنچه ماندست پشم خايۀ توست

حال آدم بشو بکن کاری کن طنابی زپشم اگر داری

نظری کن به يارعهد شباب که به يکسان بُديد در تب و تاب

همه از جنس يکدگر بوديد فارغ از کار خير و شر بوديد

غير ياری نبودتان در سر پاک بوديد و يار يکديگر

حرص مال و شکوه قدرت و جاه بردتان هر کدام به يک بيراه

آن يکی آن شد آن دگر آن تر هرکه ميگفت آنِ من برتر

آن جوانی گذشت و گشتی پير گرد پيری نشست به گربه و شير

حال اگر گربه بوده ­ای يا شير هان به کنجی نشسته ­ای چون پير

کس نگويد که کيستی ای پير هرچه بودی گذشت، گربه چه شير

تا توانی تو را بود ای شير راست ميشو مگو که هستی پير

يافت ميکن کنون ز عهد شباب دوستانی که بوده ­اندت باب

قصۀ شير و گربه هيچ مگوی راز کس را هرآنچه هست مجوی

خوش نشينيد همچو عهد قديم يار باشيد، يار غار و نديم

قصه گوئيد از شراب و کباب که در آن روزگارتان بد باب

ساده باشيد همچو آب روان که زند موج، سادگی در آن

قدر اين لحظه ها و ديدن­ها ديدن و راز دل شنيدن­ها

خوش بدانيد تا که فرصت هست زآنکه فرصت رود چو باد از دست



16/06/2020

17 views0 comments

Recent Posts

See All

コメント


bottom of page