top of page
Search
فرهاد سعیدی

ورود به اصفهان و اولین تجارت

به همراه خانواده به اصفهان آمديم و من برای ادامۀ تحصيل در کلاس هفتم تا نهم در دبيرستان گلبهار که دبيرستانی قديمی با گرايش مذهبی بود پذيرفته شدم. سال اول (کلاس هفتم) به آشنائی با همه چيز و پيدا کردن دوستان و تشکيل جمع ياران گذشت، البته شيطنت هائی کرده و از آقای ناظم سيلی های فراوان خورده بودم. به هرحال سال تحصيلی به آخر رسيد و من با دريافت کارنامۀ قبولی خوشحال و خندان به خانه آمدم و آمادۀ بهره وری از بالا ترين لذت زندگی يعنی تعطيلات تابستانی شدم. قبل از ظهرها را با چند تن از دوستان به شنا در چشمۀ پل بلند خيابان احمدآباد می گذراندم و مانند ببری گرسنه خود را به خانه می رساندم که مادرم مرا برای خريد نان به نانوائی می فرستاد و من پس از چند دقيقه با نان سنگک داغ به خانه بر می گشتم و در بيشتر موارد مادرم از اين سرعت در شگفت می شد اما برای من بسيار ساده بود زيرا نانوائی درست سر کوچه و ديوار به ديوار خانۀ ما قرار داشت و من به هنگام بازگشت از شنا چهارتا نان به شاطر سفارش می دادم و به خانه می رفتم حال اگر مادرم سه يا پنج نان به من سفارش می داد به سادگی نان های سفارش داده ام را کم يا زياد می کردم و شاطر هم اعتراضی نداشت! بدينسان در چشم برهم زدنی انجام وظيفه کرده بودم و پس از شستن دست و صورتم بر سر سفره حاضر می شدم که اگر پدرم آمده بود بدون انتظار داد دل از سفرۀ يغما ميگرفتم و اگر هنوز نيامده بود مادرم تکه ای از آن نان گرم را در آب غذای پخته شده می زد و در بشقاب من ميگذاشت تا صبوری اجباريم را قابل تحمل سازد. پس از صرف نهار پدرم چرتی می زد و به محل کارش می رفت و من هم دوچرخه ام را بر می داشتم و با دوستانم سراسر خيابن احمدآباد را دور می زديم و اغلب در محل سرلت چيزی می خريديم و می خورديم.



سَری فروشی

يک روز جمعه چون به سرلت رسيديم شاهد زد و خورد يک پسر بچۀ سری فروش با برادر يکی از لاتهای آن محله شديم که به شرارت شهره بود. پسرکِ کتک خورده که سينی سری ها، يعنی دار و ندارش، پخش پياده رو شده بود را جمع و جور کرديم و خواستيم که ماجرا را تعريف کند. گفت اين هر روز آخر وقت (دم غروب) به سراغم می آيد از من پول ميگيرد و سری هايم را هم می خورد. امروز چون پولهايم را پنهان کرده بودم و گفتم که ندارم عصبانی شد و با لگد چهارپايه و سينی سری هايم را به سوئی انداخت. سری گونه ای از باميۀ نازک با کيفيت پائينتر است که بصورت مارپيچ در می آوردند و در سينی برای فروش قرار می دادند. من که تازه سناريوی يک ماجرا در سرم نقش بسته بود همۀ ريزه کاری های کار را از پسرک جويا شدم و او هم صادقانه برايم توضيح داد. او گفت هر کلۀ سری (گمانم حدود 700 گرم تا يک کيلوگرم) بيست ريال است و کودکان صبح هر جمعه سينی های خود را به دکان سری پزی می بردند و يک کله می خریدند و هرکس به محل خود برای فروش می رفت. پرسيدم سری را چند می خری و چقدر سود ميکنی؟ گفت دو تومان می خرم و اگر اين لاتها نباشند سه تا چهار تومان سود ميکنم، اما هر روز پنج تا ده ريال سود می کنم. به او گفتم هفتۀ آينده به همه سری فروشها بگو سينی و چهارپايه شان را بياورند و برای من کار کنند يک تومان تضمين شده هم از من پول بگيرند. قرارمان را گذاشتيم و من فردای آن روز به دکان سری پزی لوطی که روبروی کوچۀ ما بود و ما را می شناخت رفتم و از لوطی پرسيدم هرجمعه چقدر سری می پزد و او پاسخ داد ده کله. پرسيدم بيشتر اگر سفارش بدهم؟ گفت ديگ من برای ده کله است و بيشتر نمی توانم.

به او گفتم من ده کلۀ شما را می خرم پولش را هم پنج شنبه می پردازم. سپس به بانک (مادرم) مراجعه کردم و گفتم من پنج شنبه برای کاری واجب بيست تومان قرض می خواهم و غروب جمعه هم پس می دهم. مادرم با چند پرسش و پاسخ ساده گفت باشد. پنج شنبه به دکان لوطی رفتم بيست تومان را پرداختم و ده کله سری سفارش دادم و به آن پسربچه و سايرين خبر دادم که هرکس می خواهد به دکان لوطی برود و سری تحويل بگيرد و اگر اين لاتها آمدند، بگويد که سری ها مال منست! بخاطر پدرم که هم پهلوان زورخانه بود و هم از منصب اداری خاصی برخوردار، کسی جرات نمی کرد با من طرف شود. صبح جمعه سوار بر دوچرخه شروع به گشت زنی و سرزدن به فروشنده ها کردم. غروب جمعه حدود پنجاه تومان دخل دريافت کرده بودم که ده تومانش را به بچه ها دادم و بيست تومان هم به مادرم و خودم هم بيست تومان داشتم که دستمايۀ خريد جمعۀ بعدی شد و بدينسان من اولين تجارت با جرات خود را تجربه کردم و علاقمند به کسب و کار شدم آنچنان که همۀ عمر را با اين بازی به سر بردم.

14 views0 comments

Recent Posts

See All

Comentarios


bottom of page