به ميخانه دو ياری خوش نشستند سر غم را به پيمانه شکستند
سخن از خاطرات خوش بگفتند ز تلخی ها در آن دم، دل گسستند
نشستندی همی در جای خود خوش هم از اندوه اين دنيا برستند
بياد خاطرات تلخ و شيرين سر و دستان خود بر هم بسفتند
شدند پرسان ز احوال رفيقان کجايندی چه بنمايند چه هستند
خبر باشد تو را از جمع ياران؟ همانانی که با ما عهد بستند؟
يکی پرسيد ازين، آن ديگر از آن بسی بر اين بسی بر آن بجَستند
يکی جويای توران شد که روزی رفيقان، تاواريشانش بخستند
بدو گفتا که توران قد بر افراشت تاواريشان کنونش زير دستند
از ايران هم خبر داری فلانی؟ که عشاقش به دنيا شهره هستند
مرآن ايران زيبا نيست ديگر که شيخانش در آن شورش شکستند
از او جز نام، آوازی نمانده دريغا مفتيان نايش ببستند
کنون، آوارۀ گرد جهان است بسی ياران کازو الفت گسستند
گرفتند مفتيان دار و ندارش به نام دين، که تنها خود پرستند
اگر توران به لطف مردمانش رسيدستی به جائی که مهستند
شده ايران ز خواری چون ته چاه که جم را در کران چاه خستند
16.10.2020
Comentários