يک خانۀ بزرگ روبروی خانۀ ما قرار دارد که باغش و رفت و آمد به آن از داخل ساختمان ما پيداست.
صاحب اين خانه پيرمردی لاغراندام ورزيده به هيبت بازنشستگان می باشد که البته خود و خانواده اش در مرکز شهر سکونت دارند.
اين آقا را به نام و نشان نميشناسم، اما در مقام همسايه هرگاه با او روبرو شده ام، به ادای احترامی بسنده کرده و گذشته ام.
چون او بسيار فعال و ورزيده است و بيشترين کار ها و تعميرات خانه، باغ و استخرش را خود به تنهائی انجام ميدهد، من او را بابا بزرگ کوشا ناميده ام.
طی چهار سال همسايه بودن و او را در باغ خانه مشغول تعميرات يا باغبانی ديدن، به او عادت کرده بودم، تا اينکه کرونا بسيار چيزها را بهم زده و گويا بابابزرگ کوشا را نيز شکست داده باشد، زيرا مدتهاست او را در خانه اش نديده ام.
بدينسان هر بامداد که آفتاب بر خانه هايمان می تابد، به اميد ديدارش از پنجره به بيرون می نگرم، به اين اميد که ببينمش، اما هنوز نديده ام و من اميدوار به شنيدن سر و صدای ماشين آلات و ديدار او، هرروز از پنجره بيرون را می نگرم و خواهم نگريست بدان اميد که نبايدم خدای ناکرده بر او گريست.
در حاليکه از زنده بودنش نا اميد شده بودم، ديروز ديدم که بيمار گونه و لنگ لنگان در ميان درختان باغش به آهستگی گردش مي کرد، و چون پدری که پس از سالها به ديدار فزندانش آمده، هر درخت را جداگانه وارسی مينمود، چنان که گوئی به هر درخت و بوته ميگويد، عزيزم من آمده ام تا چون گذشته زندگانی شيرينم را با شما تقسيم کنم.
طبعن بابابزرگ نميداند که من هم از بازگشتنش بسيار خرسندم.
زندگی کوتاه است، زندگی کن و زندگی ببخش!
Comments