(بابولیا در زبان روسی بمعنای مادربزرگ است)
نينا پيرزنی اصيل، با چشمانی برنگ آبی کم نظير و زيبا، اهل کراسنودار در جنوب روسيه ميباشد که او را در جوانی بخاطر چشمان آبیرنگ خاصش بانوی چشم آبی میخواندند.
نينا آدم کم حرفی است، اما اگر سر ذوق آيد و لب گشايد، قصه های شنيدنی گفته و ناگفته ای از زندگی سخت قبل از جنگ جهانی دوم، زمان جنگ و بعد از آن نقل ميکند که بسيار شنيدنيست.
بابولیا نینا تعریف می کند:
غاز دوسر!
در زمان جنگ، کمبود و فقر بيداد میکرد، اما بيشتر روستائيان، خصوصاً مادرم، اگر چيزی گيرشان میآمد، با ديگران تقسيم ميکردند و همين تقسيم رنج، پايدارشان میکرد.
يک خانواده از سيبری به شهرک ما آمده بودند و در همسايگی ما زندگی میکردند که از بقيۀ اهالی فقير هم، فقيرتر بودند.
روزی آشنائی دو غاز برای ما آورد، مادرم سعی کرد آنها را به گونه ای بين همسايگان تقسیم کند.
به من گفت: بيا:سر، گردن، پا و احشاء غازها را برای اين همسايگان غريب ببر تا سوپی از آن درست کنند.
لذا همۀ اينها را در ظرفی گذاشت و به من داد تا برای آن همسايه ببرم.
به در خانۀ همسايه رفتم و گفتم: سلام خانم! مادرم گفت غازی که برای ما آورده اند را بين همسايگان تقسيم کرده ام، اين هم برای شما، نوشجان کنيد.
زن همسايه ظرف حاوی قطعات غاز را گرفت، با تعجب به آن نگاه کرد و گفت: ای کاش قبل از اين که غاز را ذبح میکرديد، آن را میديدم، چون تا به حال چنين غازی که دو سر، چهار پا و چهار بال داشته باشد، نديده بودم.
بايد اين را حتماً به شوهرم هم خبر بدهم.
نينا ضمن اين که با ياد آوردن اين داستان میخنديد، به فکر فرو رفت و گفت، ببينيد، انسان در ايام فقر آن حداقل هايش را هم با ديگران تقسيم میکند، اما به هنگام فراوانی! چيزهای بسياری زياد می آيند که از ظرف خاکروبه سر در میآورند.
دربارۀ خنده های نينا هم بايد گفت، کم است آدمی که بتواند با اين صداقت به همۀ سختیهای اين جهان بخندد.
نینا می گوید: در زمان جنگ دوم جهانی، بخشی از ارتش آلمان در ناحیۀ ما مستقر شدند و عملاً ناحيه را به تصرف در آوردند. طی اين مدت وقايع زيادی اتفاق افتاد که بسياری از آنها از ياد رفته، زيرا می خواستم بعد از آن جنگ وحشتناک، تنها به خوبیها فکر کنم.
کفشهای شوهرخواهرم:
يک بار يک سرباز آلمانی کفشهای نوی شوهر خواهرم را از خانه برداشت که ببرد.
خواهرم فرياد میزد تا مانع آن سرباز شود، اما او چند کلمه ای با خشم ادا میکرد که ما نمیفهميديم و بالاخره کفشها را برداشت و برد.
خواهرم به دنبال آن سرباز آلمانی میدويد، فرياد میزد و گاهی هم با مشت به پشت او میکوبيد، گريه و التماس ميکرد که شوهرم جز اين چيزی ندارد!
ما از پشت دربها و پنجره ها فرياد میزديم که: احمق او تو را خواهد کشت، دست بردار! اما او دست بردار نبود تا اين که سرباز او را با اسلحه تهديد کرد و او را بر روی زمين هل داد.
سرباز کفش در دست بیخيال میرفت و خواهرم بر روی زمين گريه و لابه میکرد، مشت بر زمين ميزد و التماس که کفشهای شوهرم را نبر، او جز اين چيزی ندارد!
ما همچنان از پشت دربها و پنجره ها از او میخواستيم که فرياد نکند، از کفش ها بگذرد و به خانه برگردد.
میبينيد؟ يک جفت کفش ميتوانست همۀ دارائی مورد علاقۀ يک خانواده باشد، و حالا؟؟!!
گاو:
يک بار آلمانها گاو ما را از طويله بيرون بردند و اسب خودشان را در آن جا دادند.
پس از رفتن آنها، خواهرم اسب را بيرون برد و گاو را به جای آن به داخل طويله آورد.
آلمانها فهميدند و با داد و فرياد اسب را به داخل طويله بردند و گاو را بيرون راندند.
باز هم خواهرم اسب را بيرون کرد و گاو را داخل آورد، و آلمانها فهميدند و اسب را به داخل طويله فرستادند و گاو را بيرون کردند.
خواهرم فرياد زد: ديوانه ها، گاو آبستن است بايد بزايد! اما آنها نفهميدند که او چه می گويد و با او گلاويز شدند و قصد تنبيهش کردند، اما مادرم پا در ميانی کرد و گفت ببخشيد، اين ديوانه و کم عقل است، نمی فهمد چه میکند! با التماس مادرم آنها از تنبيه خواهرم صرفنظر کردند.
معاون فرمانده:
معاون فرمانده، کوتاه قد و چاق بود و همانند مرغابی راه میرفت و باعث خنده (البته پنهانی) ما ميشد.
او هر روز صبح به دنبال تخم مرغ و شير خانه ها را وارسی میکرد و هر چه بود میبرد، کسی هم حق پنهان کردن چيزی را نداشت.
آلمانها روزی پنج وعده غذای خوب میخوردند و مادرمان ما را گرسنه در کاهدان و انبار پنهان میکرد که شاهد نباشيم.
جشن بزرگ:
يک روز آلمانها چند خوک را سر بريدند و مشغول تهيۀ کالباس شدند، ما هم از دور با حسرت نگاه میکرديم که ناگهان هواپيماهای روس آمدند و محل استقرار آنها را بمباران کردند، آلمانها گريختند و گوشتها را بر جای گذاشتند.
مادرم همۀ زنهای همسايه را جمع کرد، گوشتها را از زير آوار بيرون آورديم، پاک کرديم و آن روز همۀ ما بعد از مدتها توانستيم گوشت (البته همراه با خاک) بخوريم و من هنوز لذت آن روز را به ياد دارم.
مصادره و پس گرفتن خوکها:
آلمانها دو رأس خوک فربه ما را بردند!
مادرم به خود جرأت داد، در واقع ترس مردن از گرسنگی او را شجاع کرده بود و نزد فرمانده رفت و بسيار التماس کرد که اقلاً يکی را پس بدهيد.
پس از التماس و زجۀ بسيار دو رأس خوک لاغر و ضعيف به ما پس دادند.
گه بزرگ:
يک بار يک سرباز آلمانی اسهال گرفته بود و در ده به دنبال داروئی میگشت، اما چون بيش از يکی دو کلمه روسی بلد نبود، در ده میگشت، به پشتش اشاره می کرد و میگفت "گه بزرگ، گه بزرگ" و ما میخنديديم.
ويتامين:
يک بار در تابستان تعدادی خيار بزرگ زرد تخمی پيدا کرديم و داشتيم آنها را میخورديم.
يک سرباز آلمانی خوردن با اشتهای ما را ديد، اما نفهميد که اين چيست، با اشاره پرسيد که اين چيست؟ ما هم گفتيم: ويتامين، ويتامين!
او خيارها را از ما گرفت و برای فرمانده اش برد، اما فرمانده که ميدانست اينها خيار پير تخمی هستند، عصبانی شد و سرباز را تنبيه کرد و خيارهای نازنين ما را زير پا له کرد.
آلبرت:
آلمانها را "پان" به لهستانی يعنی آقا، میناميديم.
آلمانها همۀ خانه ها را اشغال کرده بودند و ما مجبور بوديم در انبارها، اسطبل و گاهی بخش کوچکی از قسمت پشت خانه زندگی کنيم.
يک افسر جوان آلمانی به نام آلبرت در خانۀ ما زندگی میکرد که خيلی خوش سيما، خوش اندام و فهميده بود که روسی هم میدانست.
آلبرت به هر مناسبتی با ما صحبت میکرد و با ما گرم میگرفت.
گاهی شيرينی و شکلات به ما هديه میکرد، اما مادرم از ترس اين که مسموم باشد، ما را از خوردن آنها باز میداشت.
يک بار در ايام کريسمس بسته های هديه به افسران داده بودند. آلبرت بستۀ خودش را به ما داد، بسيار زيبا بسته بندی شده بود، بوی خوبی میداد، هنوز هم بوی اشتهاآور آن را در خاطر دارم، اما باز هم مادرم نگذاشت به آنها دست بزنيم.
هرگاه اس اس ها قرار بود بيايند، آلبرت مادرم را خبر میکرد تا ما را در جائی پنهان کند، زيرا آنها بسيار بیرحمانه و وحشيانه با مردم برخورد میکردند.
نينا به گونه ای از آلبرت ياد ميکند که ميتوان فهميد او به بابولیا که دختر بسيار زيبائی بوده، ابراز علاقه کرده باشد و او نيز متقابلاً به آلبرت علاقمند بوده که طبعاً نمیتوانسته ظاهر کند.
هنوز هم هرگاه قصه های آلبرت را میگويد، آهی میکشد و وقتی اطرافيانش به شوخی میگويند خوب بگو چی بين تو و آلبرت بود، با ظرافت مردمان جنوب که بيشتر شرقی هستند تا غربی، موضوع را عوض میکند و میگويد، بگذريم حال که نه جنگی در کار است و نه آلبرتی.
اما وقتی اطرافيانش اصرار میکردند، چند کلمه ای میگفت؛ مثلاً اين که آلبرت میگفت: هيتلر و استالين، هر دو را بايد اعدام کنند تا جهان از دستشان خلاص شود و ما آدمها بتوانيم با صميميت با هم زندگی کنيم.
آلبرت فهميده بود که من عاشق گل هستم و در همان شرايط هم باغچۀ گلهای رز بسيار زيبائی درست کرده بودم، به من گفت که پدرش در آلمان بانکدار است، خانۀ بزرگ دارند و باغ گلی وسيع و زيبا! اگر با او به آلمان بروم میتوانم هر روز در باغ به پرورش گل مشغول باشم، اما من گفتم حاضر نيستم مادرم را تنها بگذارم.
فرزندانش به شوخی گفتند: خب خواستگاری بود ديگه! و بابوله آهی نرم کشيد و باز هم بحث را منحرف کرد.
يک بار مادرم کمی شير جوشانيد، چه شيری! که عطر اشتهاآورش، رنگش و حبابهائی که روی آن تشکيل میشد را هنوز به ياد دارم.
در اين هنگام آلبرت وارد شد، او هم گرسنه بود و تحت تأثير بوی شير اشتهايش تحريک شده بود، اما هرچه مادرم اصرار کرد که کمی از سرشيرش بنوشد، آلبرت امتناع کرد و بالاخره برای رضايت دل مادرم و اين که بفهماند که شکی به شير ندارد، به اندازۀ يکی دو قاشق نوشيد و صد بار تشکر کرد.
بله انسان در همه جا و همه حال، حتی در جنگی دهشتناک، ميتواند انسان باشد.
آلمانها اسبهای غول پيکری داشتند که ما هرگز نديده بوديم و به نظر ما همانند فيل بودند، لذا وقتی رد میشدند، تا مسافتی را به تماشا به دنبالشان میرفتيم.
وقتی ده ما را اشغال کردند، اول کمونيستها، بعد همۀ مردان کاری را در انبارهای کاه زندانی کردند و آتش زدند.
يک بار به يک آلمانی گفتم: "ايديوت" و نمیدانستم که اين کلمه در آلمانی هم يعنی احمق، ناگهان سرباز خشمگين به سويم حمله ور شد و من از وحشت فرار کردم، او هم به دنبالم آمد.
مادرم که زن عاقلی بود، باز هم به ميان آمد و با ديوانه خواندن من، مرا نجات داد.
ما که چيزی برای خوردن نداشتيم، اگر هم داشتيم آلمانها میگرفتند، اما مادرم که با طبيعت اطرافمان آشنا بود و خاصيت همۀ گياهان و ميوه های وحشی را ميدانست، با استفاده از آنها ما را تغذيه ميکرد.
يکی از غذاهائی که بسيار ميخورديم، بورانی يا آش گياه سلمه بود که در ناحيۀ ما فروان ميروئيد که گاهی نيز مادرم آن را با کمی ذرت (البته اگر گيرش می آمد)، میپخت و به ما میداد.
اين خوراک بوی جالبی نداشت اما اجبارن میخورديم و سالها گذشت تا فهميدم که همين گياه که مورد توجه نبود، جان ما را نجات داده بود.
بعدها پس از ازدواج، شوهر نینا او را ملزم کرده بود تا آب چای را حتمن 5 دقيقه بجوشاند و سپس 10 دقيقه دم کند، اما او که دختر شيطانی بود، آب را تنها گرم و چای را يک دقيقه دم ميکرد، تا روزی که شوهرش در جمع دوستانش از ديکتۀ خود و فرمانبری زنش تعريف ميکرد، اما بابولیا به همه فهماند که سالها او بوده که خانه را اداره ميکرده است.
شوهر نينا همانند بسياری از مردان روس میخواره بود و با داشتن دو فرزند، توجهی به زندگی نميکرد و بدينسان نينا مجبور به طلاق شد و در اداره مخابرات راه آهن کار گرفت، دو فرزندش را بزرگ کرد و تا بازنشستگی با سابقۀ خوب درآنجا خدمت کرد.
او در حد توان و بیدريغ به ديگران با روی باز کمک ميکرد.
نينا عاشق زندگی، شيفتۀ زيبائی، دوستدار گل و تماشای ورزش هاکی بود، باغ گلی داشت که از هرکجا که توانسته بود قلمه آورده و باغچۀ رُز بسيار زيبائی به پا کرده بود.
در تابستان همۀ خانواده برای تفريح به کنار دريا رفته بوديم، از شانس بد ما هر روز فاصلۀ خانه تا ساحل را پياده ميرفتيم، تخت و سايبان مناسب انتخاب ميکرديم و بساط پهن ميکرديم، اما هر روز از نزديکی ظهر تا غروب آفتاب، بارانی سيل آسا شادی همه را به کسالتی جانفرسا تبديل ميکرد!
مردمان هريک برای خويش یک سرگرميی میيافتند تا رنج کسالت را قابل تحمل کنند، بدينسان بعضی کتاب ميخواندند و بعضی ورق بازی ميکردند و ...
من بناگاه از سکوت بابولیا متعجب و متوجه او شدم که آرام نشسته بود، اندک اندک تخمه آفتابگردان ميشکست، با خود به آرامی دست ميزد و ترانه های کودکانه ميخواند و هيچ اثری از کسالت و اندوه در وجودش ديده نميشد.
نينا تا آخرين لحظات عمر اطرافيانش، در خدمت به آنان کوشيد و از هرکار برايشان کوتاهی نکرد، اين در حاليست که هيچيک از آنان نه تنها به مهربانی های او توجهی نکرده بودند، بلکه به او ستم نيز روا داشته بودند.
او هم اکنون و در سن 97 سالگی پر از عشق به زندگيست، اميدوارم زندگی هم همينگونه عاشقش باشد.
Comments