top of page
Search
فرهاد سعیدی

بابولیا نينا



(بابولیا در زبان روسی بمعنای مادربزرگ است)


نينا پيرزنی اصيل، با چشمانی برنگ آبی کم ­نظير و زيبا، اهل کراسنودار در جنوب روسيه مي­باشد که او را در جوانی بخاطر چشمان آبی­رنگ خاصش بانوی چشم آبی می­خواندند.

نينا آدم کم ­حرفی است، اما اگر سر ذوق آيد و لب گشايد، قصه های شنيدنی گفته و ناگفته ای از زندگی سخت قبل از جنگ جهانی دوم، زمان جنگ و بعد از آن نقل مي­کند که بسيار شنيدنيست.

بابولیا نینا تعریف می کند:


غاز دوسر!

در زمان جنگ، کمبود و فقر بيداد می­کرد، اما بيشتر روستائيان، خصوصاً مادرم، اگر چيزی گيرشان می­آمد، با ديگران تقسيم مي­کردند و همين تقسيم رنج، پايدارشان می­کرد.

يک خانواده از سيبری به شهرک ما آمده بودند و در همسايگی ما زندگی می­کردند که از بقيۀ اهالی فقير هم، فقيرتر بودند.

روزی آشنائی دو غاز برای ما آورد، مادرم سعی کرد آنها را به­ گونه ای بين همسايگان تقسیم کند.

به من گفت: بيا:سر، گردن، پا و احشاء غازها را برای اين همسايگان غريب ببر تا سوپی از آن درست کنند.

لذا همۀ اينها را در ظرفی گذاشت و به من داد تا برای آن همسايه ببرم.

به در خانۀ همسايه رفتم و گفتم: سلام خانم! مادرم گفت غازی که برای ما آورده اند را بين همسايگان تقسيم کرده ام، اين هم برای شما، نوش­جان کنيد.

زن همسايه ظرف حاوی قطعات غاز را گرفت، با تعجب به آن نگاه کرد و گفت: ای کاش قبل از اين که غاز را ذبح می­کرديد، آن را می­ديدم، چون تا به حال چنين غازی که دو سر، چهار پا و چهار بال داشته باشد، نديده بودم.

بايد اين را حتماً به شوهرم هم خبر بدهم.


نينا ضمن اين که با ياد آوردن اين داستان می­خنديد، به فکر فرو رفت و گفت، ببينيد، انسان در ايام فقر آن حداقل­ هايش را هم با ديگران تقسيم می­کند، اما به هنگام فراوانی! چيزهای بسياری زياد می آيند که از ظرف خاکروبه سر در می­آورند.


دربارۀ خنده های نينا هم بايد گفت، کم است آدمی که بتواند با اين صداقت به همۀ سختی­های اين جهان بخندد.


نینا می گوید: در زمان جنگ دوم جهانی، بخشی از ارتش آلمان در ناحیۀ ما مستقر شدند و عملاً ناحيه را به تصرف در آوردند. طی اين مدت وقايع زيادی اتفاق افتاد که بسياری از آنها از ياد رفته، زيرا می خواستم بعد از آن جنگ وحشتناک، تنها به خوبی­ها فکر کنم.


کفشهای شوهر­خواهرم:

يک بار يک سرباز آلمانی کفش­های نوی شوهر ­خواهرم را از خانه برداشت که ببرد.

خواهرم فرياد می­زد تا مانع آن سرباز شود، اما او چند کلمه ای با خشم ادا می­کرد که ما نمی­فهميديم و بالاخره کفش­ها را برداشت و برد.

خواهرم به دنبال آن سرباز آلمانی می­دويد، فرياد می­زد و گاهی هم با مشت به پشت او می­کوبيد، گريه و التماس مي­کرد که شوهرم جز اين چيزی ندارد!

ما از پشت درب­ها و پنجره ها فرياد می­زديم که: احمق او تو را خواهد کشت، دست بردار! اما او دست بردار نبود تا اين که سرباز او را با اسلحه تهديد کرد و او را بر روی زمين هل داد.

سرباز کفش در دست بی­خيال می­رفت و خواهرم بر روی زمين گريه و لابه می­کرد، مشت بر زمين مي­زد و التماس که کفش­های شوهرم را نبر، او جز اين چيزی ندارد!

ما همچنان از پشت درب­ها و پنجره ها از او می­خواستيم که فرياد نکند، از کفش ها بگذرد و به خانه برگردد.

می­بينيد؟ يک جفت کفش مي­توانست همۀ دارائی مورد علاقۀ يک خانواده باشد، و حالا؟؟!!


گاو:

يک بار آلمانها گاو ما را از طويله بيرون بردند و اسب خودشان را در آن جا دادند.

پس از رفتن آنها، خواهرم اسب را بيرون برد و گاو را به جای آن به داخل طويله آورد.

آلمان­ها فهميدند و با داد و فرياد اسب را به داخل طويله بردند و گاو را بيرون راندند.

باز هم خواهرم اسب را بيرون کرد و گاو را داخل آورد، و آلمان­ها فهميدند و اسب را به داخل طويله فرستادند و گاو را بيرون کردند.

خواهرم فرياد زد: ديوانه ها، گاو آبستن است بايد بزايد! اما آنها نفهميدند که او چه می گويد و با او گلاويز شدند و قصد تنبيهش کردند، اما مادرم پا در ميانی کرد و گفت ببخشيد، اين ديوانه و کم عقل است، نمی فهمد چه می­کند! با التماس مادرم آنها از تنبيه خواهرم صرفنظر کردند.




معاون فرمانده:

معاون فرمانده، کوتاه ­قد و چاق بود و همانند مرغابی راه می­رفت و باعث خنده (البته پنهانی) ما مي­شد.

او هر روز صبح به دنبال تخم مرغ و شير خانه ها را وارسی می­کرد و هر چه بود می­برد، کسی هم حق پنهان کردن چيزی را نداشت.

آلمانها روزی پنج وعده غذای خوب می­خوردند و مادرمان ما را گرسنه در کاهدان و انبار پنهان می­کرد که شاهد نباشيم.


جشن بزرگ:

يک روز آلمانها چند خوک را سر بريدند و مشغول تهيۀ کالباس شدند، ما هم از دور با حسرت نگاه می­کرديم که ناگهان هواپيماهای روس آمدند و محل استقرار آنها را بمباران کردند، آلمانها گريختند و گوشتها را بر جای گذاشتند.

مادرم همۀ زنهای همسايه را جمع کرد، گوشتها را از زير آوار بيرون آورديم، پاک کرديم و آن روز همۀ ما بعد از مدتها توانستيم گوشت (البته همراه با خاک) بخوريم و من هنوز لذت آن روز را به ياد دارم.


مصادره و پس گرفتن خوکها:

آلمانها دو رأس خوک فربه ما را بردند!

مادرم به خود جرأت داد، در واقع ترس مردن از گرسنگی او را شجاع کرده بود و نزد فرمانده رفت و بسيار التماس کرد که اقلاً يکی را پس بدهيد.

پس از التماس و زجۀ بسيار دو رأس خوک لاغر و ضعيف به ما پس دادند.


گه بزرگ:

يک بار يک سرباز آلمانی اسهال گرفته بود و در ده به دنبال داروئی می­گشت، اما چون بيش از يکی دو کلمه روسی بلد نبود، در ده می­گشت، به پشتش اشاره می کرد و می­گفت "گه بزرگ، گه بزرگ" و ما می­خنديديم.


ويتامين:

يک بار در تابستان تعدادی خيار بزرگ زرد تخمی پيدا کرديم و داشتيم آنها را می­خورديم.

يک سرباز آلمانی خوردن با اشتهای ما را ديد، اما نفهميد که اين چيست، با اشاره پرسيد که اين چيست؟ ما هم گفتيم: ويتامين، ويتامين!

او خيارها را از ما گرفت و برای فرمانده اش برد، اما فرمانده که ميدانست اينها خيار پير تخمی هستند، عصبانی شد و سرباز را تنبيه کرد و خيارهای نازنين ما را زير پا له کرد.


آلبرت:

آلمانها را "پان" به لهستانی يعنی آقا، می­ناميديم.

آلمانها همۀ خانه ها را اشغال کرده بودند و ما مجبور بوديم در انبارها، اسطبل و گاهی بخش کوچکی از قسمت پشت خانه زندگی کنيم.

يک افسر جوان آلمانی به نام آلبرت در خانۀ ما زندگی می­کرد که خيلی خوش ­سيما، خوش اندام و فهميده بود که روسی هم میدانست.

آلبرت به هر مناسبتی با ما صحبت می­کرد و با ما گرم می­گرفت.

گاهی شيرينی و شکلات به ما هديه می­کرد، اما مادرم از ترس اين که مسموم باشد، ما را از خوردن آنها باز می­داشت.

يک بار در ايام کريسمس بسته های هديه به افسران داده بودند. آلبرت بستۀ خودش را به ما داد، بسيار زيبا بسته بندی شده بود، بوی خوبی می­داد، هنوز هم بوی اشتهاآور آن را در خاطر دارم، اما باز هم مادرم نگذاشت به آنها دست بزنيم.

هرگاه اس اس­ ها قرار بود بيايند، آلبرت مادرم را خبر می­کرد تا ما را در جائی پنهان کند، زيرا آنها بسيار بی­رحمانه و وحشيانه با مردم برخورد می­کردند.


نينا به گونه ای از آلبرت ياد مي­کند که ميتوان فهميد او به بابولیا که دختر بسيار زيبائی بوده، ابراز علاقه کرده باشد و او نيز متقابلاً به آلبرت علاقمند بوده که طبعاً نمی­توانسته ظاهر کند.

هنوز هم هرگاه قصه های آلبرت را می­گويد، آهی می­کشد و وقتی اطرافيانش به شوخی می­گويند خوب بگو چی بين تو و آلبرت بود، با ظرافت مردمان جنوب که بيشتر شرقی هستند تا غربی، موضوع را عوض می­کند و می­گويد، بگذريم حال که نه جنگی در کار است و نه آلبرتی.

اما وقتی اطرافيانش اصرار می­کردند، چند کلمه ای می­گفت؛ مثلاً اين که آلبرت می­گفت: هيتلر و استالين، هر دو را بايد اعدام کنند تا جهان از دستشان خلاص شود و ما آدم­ها بتوانيم با صميميت با هم زندگی کنيم.

آلبرت فهميده بود که من عاشق گل هستم و در همان شرايط هم باغچۀ گل­های رز بسيار زيبائی درست کرده بودم، به من گفت که پدرش در آلمان بانکدار است، خانۀ بزرگ دارند و باغ گلی وسيع و زيبا! اگر با او به آلمان بروم می­توانم هر روز در باغ به پرورش گل مشغول باشم، اما من گفتم حاضر نيستم مادرم را تنها بگذارم.

فرزندانش به شوخی گفتند: خب خواستگاری بود ديگه! و بابوله آهی نرم کشيد و باز هم بحث را منحرف کرد.

يک بار مادرم کمی شير جوشانيد، چه شيری! که عطر اشتها­آورش، رنگش و حبابهائی که روی آن تشکيل می­شد را هنوز به ياد دارم.

در اين هنگام آلبرت وارد شد، او هم گرسنه بود و تحت تأثير بوی شير اشتهايش تحريک شده بود، اما هرچه مادرم اصرار کرد که کمی از سرشيرش بنوشد، آلبرت امتناع کرد و بالاخره برای رضايت دل مادرم و اين که بفهماند که شکی به شير ندارد، به اندازۀ يکی دو قاشق نوشيد و صد بار تشکر کرد.

بله انسان در همه ­جا و همه حال، حتی در جنگی دهشتناک، مي­تواند انسان باشد.

آلمانها اسب­های غول پيکری داشتند که ما هرگز نديده بوديم و به نظر ما همانند فيل بودند، لذا وقتی رد می­شدند، تا مسافتی را به تماشا به دنبالشان می­رفتيم.


وقتی ده ما را اشغال کردند، اول کمونيست­ها، بعد همۀ مردان کاری را در انبارهای کاه زندانی کردند و آتش زدند.


يک بار به يک آلمانی گفتم: "ايديوت" و نمی­دانستم که اين کلمه در آلمانی هم يعنی احمق، ناگهان سرباز خشمگين به سويم حمله ور شد و من از وحشت فرار کردم، او هم به دنبالم آمد.

مادرم که زن عاقلی بود، باز هم به ميان آمد و با ديوانه خواندن من، مرا نجات داد.


ما که چيزی برای خوردن نداشتيم، اگر هم داشتيم آلمانها می­گرفتند، اما مادرم که با طبيعت اطرافمان آشنا بود و خاصيت همۀ گياهان و ميوه های وحشی را مي­دانست، با استفاده از آنها ما را تغذيه مي­کرد.

يکی از غذاهائی که بسيار مي­خورديم، بورانی يا آش گياه سلمه بود که در ناحيۀ ما فروان مي­روئيد که گاهی نيز مادرم آن را با کمی ذرت (البته اگر گيرش می آمد)، می­پخت و به ما می­داد.

اين خوراک بوی جالبی نداشت اما اجبارن می­خورديم و سالها گذشت تا فهميدم که همين گياه که مورد توجه نبود، جان ما را نجات داده بود.


بعدها پس از ازدواج، شوهر نینا او را ملزم کرده بود تا آب چای را حتمن 5 دقيقه بجوشاند و سپس 10 دقيقه دم کند، اما او که دختر شيطانی بود، آب را تنها گرم و چای را يک دقيقه دم مي­کرد، تا روزی که شوهرش در جمع دوستانش از ديکتۀ خود و فرمانبری زنش تعريف مي­کرد، اما بابولیا به همه فهماند که سالها او بوده که خانه را اداره مي­کرده است.

شوهر نينا همانند بسياری از مردان روس می­خواره بود و با داشتن دو فرزند، توجهی به زندگی نمي­کرد و بدينسان نينا مجبور به طلاق شد و در اداره مخابرات راه آهن کار گرفت، دو فرزندش را بزرگ کرد و تا بازنشستگی با سابقۀ خوب درآنجا خدمت کرد.


او در حد توان و بی­دريغ به ديگران با روی باز کمک مي­کرد.

نينا عاشق زندگی، شيفتۀ زيبائی، دوستدار گل و تماشای ورزش هاکی بود، باغ گلی داشت که از هرکجا که توانسته بود قلمه آورده و باغچۀ رُز بسيار زيبائی به پا کرده بود.


در تابستان همۀ خانواده برای تفريح به کنار دريا رفته بوديم، از شانس بد ما هر روز فاصلۀ خانه تا ساحل را پياده مي­رفتيم، تخت و سايبان مناسب انتخاب مي­کرديم و بساط پهن مي­کرديم، اما هر روز از نزديکی ظهر تا غروب آفتاب، بارانی سيل آسا شادی همه را به کسالتی جانفرسا تبديل مي­کرد!

مردمان هريک برای خويش یک سرگرميی می­يافتند تا رنج کسالت را قابل تحمل کنند، بدينسان بعضی کتاب مي­خواندند و بعضی ورق بازی مي­کردند و ...

من بناگاه از سکوت بابولیا متعجب و متوجه او شدم که آرام نشسته بود، اندک اندک تخمه آفتابگردان مي­شکست، با خود به آرامی دست مي­زد و ترانه های کودکانه مي­خواند و هيچ اثری از کسالت و اندوه در وجودش ديده نمي­شد.


نينا تا آخرين لحظات عمر اطرافيانش، در خدمت به آنان کوشيد و از هرکار برايشان کوتاهی نکرد، اين در حاليست که هيچيک از آنان نه تنها به مهربانی­ های او توجهی نکرده بودند، بلکه به او ستم نيز روا داشته بودند.

او هم اکنون و در سن 97 سالگی پر از عشق به زندگيست، اميدوارم زندگی هم همينگونه عاشقش باشد.



22 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page