يک دوست خوبی در هنرستان پيدا کرده بودم که نه اهل ورزش کلاسيک و نه شيطنت بود، اما علاقۀ بسيار به درگيری و دعوا با ديگران داشت و من هم می بايست هميارش می بودم و اين يک سلسله درگيری ها را رقم زده بود که به محض اينکه به آقای ناظم خبر ميرسيد که در محوطه يا کارگاهها دعوا شده، بلافاصله از بلندگو اعلام ميشد ((سعيدی - اسدی دفتر)).
آقای ناظم بر اين باور بود که هر اتفاق شورشی در هنرستان بيافتد، زير سر ما دونفر است.
در هنرستان ما سه روز کلاس تئوری داشتيم و سه روز کارگاه عملی.
يکبار خبر رسيده بود که در کارگاه نجاری ترياک کشيده اند!
طبق معمول بلندگو سعيدی-اسدی را به دفتر خواند و اين در حالی بود که ما کلاس داشتيم و بی خبر از کارگاه بوديم، آن هم کارگاه نجاری که در آخر محوطه قرار داشت.
اجبارا به دفتر رفتيم. آقای ناظم خشمگين فرياد زد: "بوگويند بيبينم چه خبر شُدس؟" پرسيديم: آقا کوجا؟ - تو نجاری! و طبق معمول همه چيز را به گردن ما انداخت!
گفتيم: آقا ما کلاس داريم، چه جوری رفتيم اونجا؟
- نميدونم چيطور بودسسا چه خبر شدس، اما بايد هرچی زودتر معلوم کنيد وگرنه سر و کاردون با منس!!
- چشم آقا همين الان ميريم نجاری.
هردو سرکردگان شر رفتيم کارگاه نجاری و بدون معطلی چندتا از بچه شرهای نجاری را به باد کتک گرفتيم و چون پرسيدند چرا، گفتيم ترياک می کشيد و به گردن ما می اندازيد؟
همه گفتند ما نبوديم و سرآخر معلوم شد يکی از بچه ها اندکی ترياک گير آورده بود و چون کسی از هنرجويان راه و رسم کار را بلد نبوده، گرد بخاری چوبی کارگاه جمع شده و چون خواسته بودند مصرف کنند، ترياک به داخل بخاری افتاده و بويش در همه جا پيچيده بود.
پس از تحقيقات لازم به دفتر ناظم رفتيم و گفتيم آقا ترياکی در کار بوده اما نه اينقدر که به تنبيه ما بيارزد، زيرا تنها بوی ترياک بوده و واقعه را شرح داديم.
آقای ناظم گفت: ديديد هرچی تو اين هنرستان اتفاق می افتد زيری سری شوما دونفرس!
با رشد عقل، شيطنت های دوران کودکی و نوجوانی جايشان را به ماجراهای ورزشی و از همه بالاتر شکار و کوهنوردی سپردند.
البته دعواهای اسدی که طبعا من هم جزوش ميشدم، گرچه کم اما گاهگاهی اتفاق می افتاد.
من چنان عاشق کوه، تفنگ و شکار بودم که جسم و جانم جزئی از کوهستان و طبيعت شده بود.
گاهی غروب پنج شنبه به شکار ميرفتم به اين اميد که غروب جمعه بازگردم اما چند تا از بازگشتهايم بدليل شکار ناکام و کوشش نافرجم با يک هفته تاخير انجام شد.
در اولين تاخير، مديران هنرستان بر آن شده بودند که من در کوهستان مرده ام!
بدينسان با پدرم تماس گرفته بودند اما او متقاعدشان کرده بود که من به همراه عموزاده هايم که ماهر و مجرب بودند به کوه رفته ام.
پس از بازگشت و طلب پوزش بسيار از اينکه شکارست و طبيعت و هردوشان غير قابل پيش بينی و کنترل هستند، قول دادم که تکرار نشود اما استاد کارگاهمان که خود شکارچی بود گفت: آره مرگی خودد!
به هر تقدير در دو سال تحصيلی ديگر هم دو بار تاخير داشتم که به خير گذشت.
Comments