يک قرارداد سنگين با ارمنستان داشتيم که به دلايلی نا معلوم از سوی طرف مقابل از حالت جدی خارج می شد و باز با جديت دنبال می شد. بر آن شدم تا به اين حالت بيم و اميد ( شل کن سفت کن) که در نگرش من جائی نداشت، پايانی دهم که یا رومی روم و يا زنگی زنگ. بدينسان از مدير دفتر مسکو خواسته بودم تا با تماس تلفنی، نظر نهائی طرف مقابل را گرفته و تکليف کار را يکسره کند اما هربار که به مسکو می رفتم نماينده نتوانسته بود پاسخی درخور تعيين تکليف دريافت کند. بنابراين در يکی از سفرهای مسکو بر آن شدم که خود به ايروان سفر کرده و کار را به آخر رسانم. از اينرو، همان روز از مدير دفترمان خواستم تا يک بليط رفت و برگشت به ايروان تهيه کند و با تلفن و تلکس به سازمان ارمنی اطلاع دهد که من پرواز کردم و از آنها بخواهد که هتل برايم رزرو کنند، زيرا رزرو هتل راسا بوسيلۀ مسافر خارجی ممکن نبود. در ميان غرزدن های رئيس دفتر که يکسره در گوشم می خواند که رفتن به ايروان در اين هوای سرد بدون رزرو هتل عاقلانه نيست و حتا ريسک بزرگيست، اما من می خواستم کار را از اين حالت نامعلوم به وضعيتی مشخص برسانم، بنابراين از ديدگاه من سفر به ايروان با وجود مخاطراتش بهترين تصميم بود. در عين بلاتکليفی، بعد از ظهر به فرودگاه ايروان رسيديم اما کسی به استقبال نيامده بود لذا ما را به سالن استراحت خارجيان راهنمائی کردند. فاصله تا سالن هرچه بود، اما سوز سرما و نبودن وسيله، همچنين محوطۀ پر از آب برف تا رسيدن بدانجا ما را نيمه جان کرد. در بين راه به فارسی فحش می دادم و دلخوريم را ابراز می کردم که ناگهان يک کارگر فرودگاه با آن لهجۀ شيرين ارمنی به فارسی گفت: آقا شما ايرانی هستيد و من پاسخ دادم که بله. گفت: از چه چيزی اينهمه ناراحت هستيد و من جريان را برايش گفتم. چون سکۀ مخصوص تلفن نداشتم او شماره را گرفت و گفت نيم ساعت ديگر کارش تمام ميشود و او کوشش می کند طرفمان را پيدا کند و چون هتل هم نداشتيم گفت نگران نباشيد امشب را می توانيد در خانۀ من ميهمان ما باشيد! چون به سالن مربوطه وارد شده و نشستيم، ديدم تعدادی زن و مرد آلمانی نيز بسيار عصبانی و در حال انفجار با يکديگر بحث می کردند، زيرا اينان برای يک آخر هفته آمده بودند و اگر نمی توانستند بموقع برگردند مشکلات زيادی در کارشان پيش می آمد. سپس متوجه شدم که راهنمای اين گروه يک دکتر ارمنی-ايرانی مقيم آلمانست که اين هيئت را برای تنظيم گزارش جهت جلب یيشتر کمکهای نوع دوستانۀ آلمان متقاعد به اين سفر کرده بود! ايشان برايم گفت که برنامه اش با هماهنگی مقامات ايروان انجام گرفته، اما حالا هيچ امکاناتی برای برگشت ايشان وجود ندارد و بخاطر تعطيلات آخر هفته نه کسی جوابگوی اين مشکل است و نه کسی هم در دسترس. پزشک ارمنی-ايرانی هم بسيار خشمگين بود و می گفت بويژه که ارمنی خلق برگزيده و ويژه است و نبايد چنين رفتار ناپسندی داشته باشد. به او گفتم: عزيزم تقريبا سه نسل اين ارمنی با آموزه های مکتب کمونيزم رشد يافته و با ادعاهای تو بس بيگانه اند، اما او کوتاه نمی آمد و می گفت: ارمنی در هيچ حال نبايد چنين رفتاری داشته باشد. من موقتا کوتاه آمدم تا آن ارمنی-ايرانی که در محوطه فرودگاه با او آشنا شده بودم، طبق قرارمان نزد من بيايد و چون آمد نخست گفت که طرف کاری مرا يافته و او بزودی به فرودگاه خواهد آمد. از او پرسيدم آشوت جان آقای دکتر ... هم ايرانی است و اينجا دچار مشکلی شده و ميگويد از ارمنی چنين انتظاری نداشته و ندارد. آشوت مانند ترقه ترکيد و گفت: آقا دکتر بايد می آمد و اينجا زندگی ميکرد تا حساب دستش بياد، بيشتر نميتونم بگم! به دکتر که حال کمی آرام تر شده بود گفتم: شرايط آدمها را عوض و گاه نيز عوضی ميکند. با رايزنی با آشوت قرار شد مسئولی پيدا شود که با زيرميزی کار را راه اندازد. آشوت شخص مورد نظر را يافت و به دکتر گفت تا نزد او رود و کارش را راه اندازد. در اين بين، طرف ما نيز به فرودگاه آمد و من آشوت را در آغوش کشيدم و با خداحافظی از جمع آلمانی ها به همراهش بسوی شهر ايروان به راه افتادم. پس از صرف شام، به هتل آمديم و قرار ملاقات فردا که کاری سنگين در پيش داشتيم را گذارديم. صبح روز بعد به دفتر کار رفتيم و بر سر مفاد و ريزه کاری های قرارداد به توافق رسيديم و قرار شد در حالی که که منشی های ايشان قرارداد کامل را تايپ می کنند، به اتفاق برای بازديد از موزۀ کارخانۀ توليد کنياک ايروان که از افتخارات جمهوری ارمنستان می باشد، برويم.
در آنجا مورد استقبال رئيس موزه قرار گرفتيم و او از تاريخچه و مشخصات کارخانه و نقشی که در زندگی اشرافی ارمنستان تا دربار تزارها داشته، سخن بسيار سرود. او شائقانه اعلام کرد که شاه ايران نيز از اين موزه بازديد کرده و از آنزمان، من دومين ايرانی بازديد کننده از موزه می باشم.
سرآخر، ايشان همگان را برای آزمودن چند نوع کنياک اعلاء گرد ميز مخصوص دعوت کرد و گفت هرکس نظر درست بدهد، دو بطر از همان کنياک جايزه ميگيرد. نشستيم، بسيار نوشيديم، آزموديم، هديه گرفتيم و به سوی دفتر حرکت کرديم و در آن حالت خاص خلسه قرارداد را بازخوانی و امضاء کرديم. روز به پايان رسيد و می بايست بسوی فرودگاه حرکت می کرديم. دوستمان گفت: بر سر راه فرودگاه يک رستوران خوب داريم که شام را در آنجا صرف می کنيم و بسوی فرودگاه می رويم. رستوران بسيار خوبی بود، از آن دست که در اواخر شوروی اجازه يافته بودند رستوران تعاونی برپا نمايند، چيزی که در زمان شوروی مفهومی نداشت. رستورانهای تعاونی برخلاف رستورانهای شوروی که شرح آنها را در مطلبی دیگر داده بودم غذا را برحسب سفارش مشتری و با آداب پذيرائی عرضه می کردند و قيمتهايشان هم نسبت به رستورانهای شوروی بالاتر بود. با دوستان نشستيم گرد ميزی بزرگ به منظور بستن قرارداد و بدرقۀ مسافر ويژه که من باشم! هنوز نشستمان به پايان نرسيده بود که سرآشپز وارد شد و با زبان فارسی به من خوشامد گفت و با هم کلی از ايران و اصفهان و جلفا گپ زديم، اما کار بدينجا پايان نيافت زيرا سرآشپز جهت اثبات دوستيش گفت من بايد يکی از خوراکهای ويژه ام را تقديم کنم و تا آن را نخوريد، نمی گذارم به فرودگاه برويد! زمان زيادی تا پرواز نداشتيم و من از اين وضعيت ناراضی بودم، اما چون اخلاق و ميهمان نوازی مردم جنوب را می دانستم با لبخند رضايت دادم. طرف ما که حال شريک تجاری به حساب می آمد، به من گفت که نگران نباشم و همه چيز تحت کنترل است، در حالی که ساعت 22 بايد فرود گاه می بوديم و حال ساعت حدود 23 بود! دل به دريا زدم و مجلس را خراب نکردم که خراب کردن مجلس از برای از دست دادن پرواز کاری ناپسند بود. خلاصه سرآشپز آمد با يک ماهی بزرگ تنوری که اصرار داشت بايد تا آخرش را بخوريم وگرنه او دلخور می شود. بدينسان ياران همه ماهی را نوش جان کردند و ما پس از يک خداحافظی سنگين و طولانی بسوی فرودگاه شتافتيم. فرودگاه چون شهر مردگان و همه جا خاموش بود. در عين بهت زدگی من، ما را تا پای هواپيما بدرقه کردند و چون سوار شديم مسافران که حال فهميده بودند که دير شدن پروازشان بخاطر ما بوده، به زبان ارمنی و صدای بلند غر اعتراض آميز می زدند و من نيز به فارسی فرياد می زدم که ما مقصر نيستيم. هواپيما آمادۀ پرواز شد و من خوابيدم و با تکانی از خواب پريدم و از همراهم پرسيدم: پريد؟ و او گفت: خير، نشست! حال فهميدم که به مقصد رسيده ايم. کار بدينجای نيز تمام نشد و در فرودگاه مسکو تنی چند از مسافران ارمنی-ايرانی دورمان را گرفتند و هريک علاقمندی به ديدار با من را ابراز می داشت، من نيز به مدير دفتر که به استقبال ما آمده بود گفتم به همۀ آنها شمارۀ تلفن و نام مرا بدهد و بدينسان چند دوست ارمنی به دوستهايم اضافه شد.
留言