top of page
Search
فرهاد سعیدی

خبرم نیست





چند و چند با تو بگويم که ز دنيا خبرم نيست غنچه­ ای در ره بادم که اميد ثمرم نيست

شرحه شرحه ا­ست دلم، با که توانم گفتن کاندرين خانۀ ويرانه، زخود هم خبرم نيست

گاه خواهم سخنی با دل ديوانه بگويم دل ديوانه کجا رفته که اکنون به برم نيست

گه بر آنم ز غم دل، بگريزم جائی نتوانم که بجز دل، جای دگرم نيست

ای رفيقان که بديدار رفيقان نرويد همتی نيست شما را، يا که لطف و کرمی نيست؟

به سرم هست به کويَت به زيارت بروم چون توئی قبلۀ من، هيچ خدای دگرم نيست

خانۀ دل که خرابست و خرابست و خراب من نه آباد توانم که ره اندر حرمم نيست

گفت فرهاد خرابات نشين مست و خراب چون هرآن هست مجازست، به حقيقت هنرم نيست



19/08/2020

12 views0 comments

Recent Posts

See All

آخوند

غرور

Comments


bottom of page