چند و چند با تو بگويم که ز دنيا خبرم نيست غنچه ای در ره بادم که اميد ثمرم نيست
شرحه شرحه است دلم، با که توانم گفتن کاندرين خانۀ ويرانه، زخود هم خبرم نيست
گاه خواهم سخنی با دل ديوانه بگويم دل ديوانه کجا رفته که اکنون به برم نيست
گه بر آنم ز غم دل، بگريزم جائی نتوانم که بجز دل، جای دگرم نيست
ای رفيقان که بديدار رفيقان نرويد همتی نيست شما را، يا که لطف و کرمی نيست؟
به سرم هست به کويَت به زيارت بروم چون توئی قبلۀ من، هيچ خدای دگرم نيست
خانۀ دل که خرابست و خرابست و خراب من نه آباد توانم که ره اندر حرمم نيست
گفت فرهاد خرابات نشين مست و خراب چون هرآن هست مجازست، به حقيقت هنرم نيست
19/08/2020
Comments