دی شيخ مرا خواند به مسجد که فلانی هيهات که اسرار جهان را تو ندانی
بگذار تو ميخانه و می آی به مسجد تا بر شمرم بر تو بس اسرار نهانی
گر بگذری از گوشۀ ميخانه توانی از لاف انالحق دل و دينت برهانی
با آنکه من اين خدعه ز هر شيخ شنيدم گفتم که به مسجد بروم ليک زمانی
هان راه سپردم که شوم مجلسی شيخ مهمان به يکی مسجد و آن شيخ انانی
شيخ از در ابرام برآن شد که نمايد اين کهنه خرد را هم از اسباب تبانی
بگشود زبانی که کند خام مرا عقل تا نعره دهم سر چو مريدان فغانی
گفتم برو ای شيخ، مرا نعرۀ مستان صد بار به از قال مريدان تنانی
گر صاف کنی دل تو به ميخانه کنی فهم می خواری و مستی رسد از لطف چمانی
دنيا نه به من نی به تو ای شيخ نسازد بردار طمع زينهمه القاب امانی
بردار تو زين مکر فراگير دمی دست زآنرو که در اين گنبد شش گوش نمانی
فرهاد تو چون زهد ريائی نپسندی بگذار به شيخان که تو اين را نتوانی
انانی - خودپسند، تکرو
تنانی - جسمانی
چمانی - ساقی
Comments