top of page
Search
فرهاد سعیدی

دوران هنرستان صنعتی- کنکور ورود به هنرستان


برای ورود به هنرستان صنعتی می بايست در آزمون ورودی پذيرفته می شدم، بنابراين برای کنکور ورودی نام نويسی کردم و کارت ورود با شمارۀ 75ب دريافت کردم که نميدانم چرا تنها شمارۀ 75 الف و ب داشت؟؟

پس از يک هفته در آزمون شرکت جستم و قرار شد دو هفتۀ ديگر برای نتيجه مراجعه کنم.

پس از دو هفته انتظار پر اضطرار به دفتر هنرستان رفتم و پرسيدم آيا قبول شده ام؟

مسئول دفتر نام و شمارۀ کارتم را پرسيد و گفت قبول نشده ام!

همۀ جهان به يکباره بر سرم خراب شد آنهم چه خرابی!

از زيادت خشم و آتش درون، گفتم من ديگر درس نمی خوانم و از پدرم پولی گرفتم و رفتم به تهران نزد دائيم.

پدرم که گويا حال مرا فهميده بود مرا آزاد گذارد تا آتشم فروکش کند.

پس از يک هفته با دائيم تماس گرفت و خواست که حتما مرا روانۀ اصفهان کند و چنين نيز شد.

پدرم گفت از آنجا که شوق تو به ادبيات زيادست، تو را در رشتۀ ادبی دبيرستان هراتی نام نويسی کرده ام و من نيز بدون اظهار اشتياق قبول کردم و از فردای آن روز بر سر کلاس رفتم.

چند روزی گذشت و يکی از همکلاسی های دوران گلبهار به من گفت فلانی (از همکلاسان گلبهار) با من دوست است و به من گفت که ناظم هنرستان اعلام کرده هرکس سعيدی را ميشناسد خبرش کند، زيرا با نمرۀ بسيار خوب قبول شده اما نيامده نامنويسی کند!

به محض شنيدن اين خبر دوچرخه ام را برداشتم، جلوی دروازۀ دبيرستان رفتم که دربان مانعم شد و من او را به کناری پرت کردم و با دوچرخه با سرعتی وصف ناپذير خود را به هنرستان رسانده و دوچرخه ام را به کناری انداختم و سراسيمه وارد دفتر شدم.

از زيادت هيجان نمی توانستم حرفی بزنم تنها گاهی می گفتم سعيدی و ديگر هيچ.

ناظم يک ليوان آب برايم آورد و گفت بنشين تا نفست جا بيايد آنگاه حرف بزنيم و با لهجۀ اصفهانی گفت آروم باش دنيا هنوزم سری جاشس!

پس از آنکه توانستم دهان باز کنم ماجرا را تعريف کردم و معلوم شد که منشی دفتر هم گناهی ندارد چه نام فاميل من سعيدی ورنوسفادرانی است و من از سعيدی پرسيدم و ..... .

من در رشتۀ برق نام نويسی کرده بودم.

آقای ناظم بسيار مهربانانه گفت حال که اين حادثه پيش آمده، تو را به هر چهار کارگاه صنعتی ميبرم که خودت ببينی و درکی پيدا کنی و هرکدام که خواستی را انتخاب کنی سرآخر هم نظر مشورتی خودم را خواهم داد.

گردش ما نيم ساعتی بطول انجاميد و به دفتر برگشتيم.

آقای ناظم گفت اگر تو پسر خودم می بودی رشتۀ فلزکاری را برايت توصيه ميکردم و من نيز بلافاصله قبول کردم و قرار شد فردا به سر کلاس بروم.

اندوه روزی که به من گفتند قبول نشده ام و شادمانی آن روزی که وارد هنرستان شدم هنوز هم از حوادث سنگين و بيادماندنی زندگی من هستند.

15 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page