top of page
Search
فرهاد سعیدی

روزگار




جانا تو روزگارت با ما بسر نبردی هرگز غم عزيزان اندر بَدا نخوردی

فرياد شاديت گر تا آسمان همی ­رفت اما تو دست ياری با کس نمی ­فشردی

دوران هرآن توانست با روزگار ما کرد تو در ميان دوران راهی به ما نبردی

راهت بسی نمودم تا راه خود شناسی کی راه رستگاری در اين جهان سپردی

ياران بُدت فراوان در گردش گل و مل ياران نيک­پی را از خوی بد ستردی

در باورت چنين بود، هستی تو جاودانه در پُرسۀ عزيزان تو مردگان شمردی

پنداشتی بميرند ياران و تو بمانی اما ز گردش چرخ خود نيز بر فسردی

چون خاک در ره باد رفتی کنون تو بر باد توفان چنان ببردت، چون شمع ره بمردی

مردان شدند چو اخته از جور شيخ و مفتی مردی دگر نمانده حالی که تا نبردی

فرهاد به خيل مرغان، مرغانه گر فراوان اما کسی نگويد، تخم مرا تو خوردی



27 ژانویه 2020

9 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page