از قرائنی که از اين و آن و جسته گريخته دريافته ام، پدران سعيد در اواخر صفويه از گرجستان به ايران، اصفهان و اطراف فريدون شهر کوچ کرده بودند. سعيد در اثر اختلاف با خانواده اش که گمانم بر سر قبول اسلام از سوی او بوده باشد، ترک خانواده کرد و در شهر اصفهان اقامت گزيد. سعيد جوانی رشيد، خوش سيما و خوش گفتار بود با قبا و شمشيری مرصع و يک تفنگ که در آن زمان نه هرکس ميتوانست داشته باشد و همۀ اينها نشان از بزرگ زادگی او ميداد. بدينسان سعيد در بين مردم جايگاهی والا پيدا کرد، بويژه آنکه گشاده دستانه هزينه ميکرد. گذر روزگاران بدانجا کشيد که اندوختۀ سعيد پايان يافت، اما کسبه از دادن نسيه به او خودداری نميکردند، تا آنجا که صبر و توانشان به آخر رسيد. کسبه شکايت به دارالحکومه بردند و حاکم نيز سعيد را به حضور خواند، اما حاکم برخلاف انتظار سعيد را بزرگزاده ای ديد و از رفتارش در شگفت شد، و چون علت چنين رفتاری را جويا شد، دريافت که سعيد بزرگزاده ايست که از خانواده جدا شده اما نمی خواهد بگويد به کدام طايفه تعلق دارد، و چون اندوخته اش به پايان رسيده نسيه خواری کرده است. حاکم گفت: ای جوان، خود بگو با تو چه بايد کنم؟ سعيد گفت: کسب و کاری برايم جور کنيد تا کسب درآمد کنم. حاکم: چه کسب و کاری؟ سعيد: خانواده ام کشاورز بوده اند، شما نيز به اندازۀ يک پوست گاو مرا زمين دهيد تا کار و بارم را بدان رونق بخشم. حاکم: تنها يک پوست گاو؟ سعيد: بلی اما دو شرط دارد، يکی اينکه پوست گاو را خود تهيه کنم و ديگر اينکه زمين را نيز خود شناسائی نمايم، هان اگر قبولست بنويسيد و طغرا بر آن نهيد. حاکم قبول کرد و سعيد بدنبال پوست گاو و زمين روان شد. پس از مدتی به دارالحکومه آمد و گفت پوست گاو آماده است و زمين را هم يافته ام. سعيد پوست گاو را ازکنار رشته کرده و همانند ريسمانی طويل درآورده بود. حاکم مامورانی به همراه سعيد فرستاد تا بر سر زمين روند و تحديد حدود نمايند. سعيد ماموران را به اطراف سده آورد بر سر زمينی که يک قنات متروکه نيز داشت. حال بايد اندازه گيری می کردند و سعيد ميبايست پوست گاو را بيرون می آورد. او به ماموران گفت: شمال به جنوب پوست گاو، و آنها تائيد کردند و سعيد گفت يکی سر اين ريسمان را بگيرد و تا آنسوی قنات رود و ديگری تا به زيردست قنات و علامتگذاری شود. همچنين شرق به غرب نيز چنين شد و سعيد مالک زمينی بزرگ با قنات آن (بعدها معروف به مزرعه سعيد و قنات سعيد) شد. ماموران خبر به حاکم بردند و شکوه از سعيد که حقه بازی کرده است، اما حاکم گفت: او هيچ کار خلافی نکرده و تنها از هوش خود بهره گرفته است و ما نيز قول داده و عمل ميکنيم. سند زمين و قنات بنام سعيد مهر شد و سعيد به تنهائی شروع به لايروبی قنات کرد تا قناتی پرآب در زمينی حاصلخيز بدست آورد.
او همچنين با فروش آب اضافه به زمينهای زيردست، سرمايه برای خريد زمين بيشتر بدست آورد و شد زمينداری بزرگ و کشاورزی موفق. اما داستان پوست گاو از کجا آمده؟ در افسانه های يونان و رم باستان از ملکه ای گفته شده که از شمال دريای مديترانه به جنوب آن و شمال آفريقا که کارتاژ ناميده ميشد هجرت کرد و با بزرگی ( شاه يا ...) نرد عشق باخت و ازدواج کرد، اما بر حسب قانون، حق نداشت که برای خود زمينی داشته باشد، بدينسان با ترفندی شوهرش را راضی کرد که به اندازۀ يک پوست گاو به او زمين بدهد و ادامۀ ماجرا! از اين افسانه در ايران آن زمان خبری نبود، اما ميتوان گمانه زد که در گرجستان که فاصلۀ کمتری با يونان داشت، شنيده شده بوده است و همين نيز ميتواند دليلی بر گرجی بودن سعيد باشد. سعيد توانمند مردم دار، ثروتمند نيز شد و در سده سکنی گزيد و خانواده تشکيل داد. دودمان سعيد: سعيد – محسن – محمد علی – عباس (وکيل عباس) – محمودآقا (پدرم) فرزندان محمد علی: رقيه، سکينه، حيدر، عباس (وکيل عباس) و محسن عمه سکينه را من ديده بودم، که همسر يک شاهزادۀ قجر بوده و پس از مرگ شوهرش شوهر نکرد، قصری قجری در خيابان شهناز تهران داشت که هر روز خدمتکار بساطش را در زير آلاچيقی در ميانۀ باغ پهن ميکرد و او روی تشک مينشست و به خواندن قرآن، مثنوی و شاهنامه می پرداخت. آخرين باری که اورا ديدم، نابينا شده بود، اما انگشتش لای هرکجای کتاب که ميرفت، آنرا (تقريبن) بدرستی ميخواند. شنيدم برابر با آنچه که در قرآن خانواده ثبت شده، سکينه 125 سال (شمسی يا قمريش را نميدانم) عمر کرد. فرزندان وکيل عباس: جواهر سلطان، ماه سلطان و ناز سلطان و پسرانش محمد علی، علی آقا، محمود آقا، احمد و علی (اين آقا ها در شناسنامه شان قيد شده).
بدينسان سعيدی ها در سده گسترش پيدا کردند و در زمان ياغی گری که ياغی های اطراف سده و حتا خود سده، گله های گوسفند مردم را غارت ميکردند، همچنين در دوران غارتگری رضاخان و جعفرقلی، اهالی کوچه بسته که اکنون کوچه سعيدی ناميده ميشود، به همت تفنگدارن سعيدی، در امان بودند (اينهم داستانی جدا دارد).
به گمان من بيشتر يا شايد همۀ آنها که نام فاميل سعيدی دارند، به گونه ای از تيرۀ سعيد باشند.
از سوئی چون هرکه از هرجا با يک زن از سعيدی ها ازدواج کرده بود، در زمان تسجيل، فاميل سعيدی اختيار ميکرد، عمو محمدعلی و پدرم در سال گمانم 1336 برآن شدند تا سعيدی های از جنس سعيد را سعيدی ورنوسفادرانی بنامند، حال چرا و تفاوت در کجاست را نتوانسته ام بفهمم!!!
اين خانواده قصه های بسيار دارد که گاه میتواند افسانه های ساخت مردم اطرافشان باشد، بدينسان بر پايۀ تا نباشد چيزکی مردم نگويند چيزها، بنا دارم دست کم چند تائی را بنويسم.
کی سر گاوو خورد؟ همون که سنگو آورد!
می گويند (احتمالن در زمان پدر وکيل عباس) ساخت يک درب سنگی که آن زمانها نشانۀ اشرافيت بود را برای يکی از خانه ها به سنگتراشان سفارش داده بودند تا آنرا بتراشند و قرار بود خود خانواده آن را به سده حمل کند.
چون سنگ آماده شد، خانوادۀ محمدعلی چند کارگر تنومند برای آوردن سنگ معين کردند و آنها را به خانه دعوت کردند، يکدست کله پاچۀ گاو برايشان بارگذاشتند که اين کارگران صبح زود بخورند و بروند سنگ را بياورند.
نيمه های شب يکی از پسران برای رفتن به آبريزگاه بيدار ميشود و چون از جلوی درب آشپزخانه بوی دلفريب کله پاچه به مشامش ميرسد، به هوای لقمه ای هوسانه ديزی را از تنور بيرون می آورد و طولی نمی کشد که کل محتوای ديزی را می خورد، و چون از عمل خود شرمسار ميشود، طناب بر ميدارد و به کوهپايه ميرود و درب سنگی را يک تنه می آورد و می خوابد!
قبل از طلوع آفتاب اهل خانه برای کشيدن کله گاو به آشپزخانه می روند و با ديزی خالی روبرو می شوند!
يکی فرياد می زند که سر گاو را کی خورد؟ و آن جوان از زير لحاف پاسخ ميدهد که "همان که سنگ را آورد" و ازآن پس اين در سده بگونۀ ضرب المثل درآمد که "کی سر گاوو خورد، همون که سنگو آوورد" .
محمدعلی سه پسر داشت بنامهای عباس (وکيل عباس)، محسن (رجبعلی) و حيدر. پهلوان مشتاق کُشتی گفته اند که روزی پهلوانی از شهری ديگر به هوای کشتی گرفتن با حيدر که ديگر پيرمردی شده بود، به سده آمد و ديد چند پيرمرد روی سکوی مسجد نشسته اند. پيش آمد و پرسيد چه کسی نشانی خانۀ حيدر را دارد؟ حيدر پرسيد: چه کارش داری؟ گفت: می خواهم اورا برای کشتی به مبارزه بخوانم. حيدر گفت: جوان دست مرا بگير تا از جايم بلند شوم و تو را نزد حيدر ببرم. پهلوان جوان دستش را به حيدر داد، حيدر دستش را گرفت و گفت: هرگاه توانستی دستت را از دست من دربياوری تو را نزد سعيد می برم! پهلوان جوان هرچه کوشيد، نتوانست دستش را رها کند و سرانجام گفت: مگر اينکه تو همان پهلوان حيدر باشی که آوازه اش را شنيده ام و لنگ انداخت و روبوسی کردند. زورخانه و آخوند محمد علی پسر وکيل عباس زورخانه ای در سده راه انداخته بود و به آموزش ورزش و مرام پهلوانی می پرداخت. آخوند مسجد روزی بالای منبر اعلام کرده بود که کفر چنان شهر را فرا گرفته که مردم در زورخانه جمع ميشوند و به هوای ورزش با تنبک زدن می رقصند! و افزود: ای مردم زدن به تنبک برابر سيلی زدن به صورت حضرت زهراست، ديگر خود دانيد. محمدعلی که در مسجد حضور داشت، برپا خواست و گفت: ای مردم چه کسی گناهکارست، آنکه جوانان را در مکتب علی و ورزش راستين باستانی تربيت ميکند و يا آنکه صورت زهرای اطهر را با پوست بز ضرب زورخانه برابر ميسازد؟ حال خود قضاوت کنيد.
Comentários