top of page
Search
فرهاد سعیدی

سفر به باکو و گير افتادن در شرايط انقلابی و حکومت نظامی



گمانم ژانويه 1990 بود که برای انجام کار به باکو رفته بودم و چون کارهای بسياری در پيش داشتم بنا داشتم يک هفته تا ده روز آنجا بمانم. از آنجا که دوستان بسيار و مهربانی داشتم، شبها را تا ديروقت در رستورانها به خوشی سپری می کرديم. يکی از شبها دوستانم مرا به هتل رساندند و رفتند و من پس از ورود به هتل حالت عجيبی احساس کردم، زيرا چراغها خاموش بود و هيچ کس در سرسرای هتل رفت و آمد نمی کرد. اهميتی ندادم و با آسانسور به اطاقم رفتم و خوابيدم. صبح برای صرف صبحانه به رستوران رفتم و ديدم که رستوران بسته بود و پرنده در آن پر نمی زد. با شگفتی به طبقۀ خودم برگشتم و با سر و صدا خانم مسئول طبقه را پيدا کردم. آن زمانها در هر طبقۀ هتل ها يک نفر، بيشتر خانمی سالخورده، در مقام مسئول و ناظر طبقه وجود داشت که پشت ميزی می نشست و کارهای مربوط به آن طبقه را انجام ميداد و اوضاع را هم کنترل ميکرد. خانم مسئول طبقه به من فهماند که وضعيت جنگی است که البته برای من که با واژۀ جنگ نا آشنا نبودم، نگران کننده نبود. از خانم پرسيدم که کجا چيزی برای خوردن پيدا می کنم و او جواب داد همه جا بسته است! چون انواع شکلات در چمدانم داشتم نگران نشدم و با خود گفتم با شکلات روزگار خواهم گذراند. چند دقيقه نگذشته بود که خانم با اندکی تکه نان و کره و يک کارد قصابی به اطاقم آمد و تحفه اش را تعارفم کرد و من هم با شکلات آلمانی که بسيار طرفدار داشت جبران کردم. من هنوز نتوانسته بودم به آن نان و کره دست بزنم که خانم درب اطاقم را زد و از من خواست تا به اطاق بغلی بروم. در آن اطاق عده ای کر و لال به همراه يکنفر مترجم مشغول عيش و نوش بودند و چون دانستند که من ايرانی هستم و گير افتاده ام مرا به سر ميزشان دعوت و با نان و پنير و کالباس و ودکا از من پذيرائی کردند. چون درک کرده بودم که شرايط شهر عادی نيست، کوشش کردم اندکی بخورم و بنوشم که آنها متوجه شدند و به من فهماندند که همه چيز فراوان دارند و يک بشقاب خوراکی هم دادند که با خود به اطاقم ببرم. چون هرلحظه ممکن بود که دوستان زنگ بزنند از ايشان پوزش طلبيدم و به اطاق خودم رفتم و بشقاب هديه را با شکلات به آنها برگرداندم. نزديک ظهر يکی از دوستان تماس گرفت و از وضعم جويا شد و گفت که وضعيت شوخی نيست و رفت و آمد در شهر با کنترل شديد انجام ميشود، اما او کوشش خواهد کرد دلمه هائی که خواهرش پخته را به هر وسيله به هتل برساند که چنين نیز کرد و چون طبق مقررات هتل نمي توانست در اطاقم بماند مرا ترک کرد. چون هوا تاريک شد کشتی های بندر باکو با آژيرهای خود هر چند دقيقه به گونه ای بوق می زدند که آوائی می شد که بوی مرگ و غم و اندوه می داد.


فردای آن شام اندوهناک فلسفه و علت آن بوق زدن کشتی ها را از دوستان پرسيدم و آنها گفتند هرگاه خبر از شهادت کسی از جبهۀ خلق برسد آنها چنين ناله سر می دهند که البته نتوانستم درست بودنش را راستی آزمائی کنم و بفهمم! روز بعد دوستان ترتيب رساندن من به همراه خانمی جوان که از هنرمندان شاخص و بنام تئاتر و سينمای آذربايجان بود، به فرودگاه را دادند زيرا آگاه شده بودند که پروازهائی برای خروج روسها و خارجيان از باکو آماده شده است و بدان اميد ما نيز راهی فرودگاه شديم. در فاصلۀ هتل تا فرودگاه بيش از ده مرتبه ما را متوقف و باز جوئی کردند. افراد ارتش سرخ و پليس شوروی به دنبال انقلابيون جبهه خلق بودند و افراد خودجوش جبهۀ خلق هم به دنبال روسها و خارجی ها! بالاخره به لطف يکی از دوستان پليس که همراه ما بود و زبان هر دو قطب را خوب می فهميد رسيديم به فرودگاه که از فرط ازدحام هيچکس را يارای پيش رفتن نبود، اما به لطف آن دوست پليس توانستيم وارد شويم و بليط پرواز به مسکو را خريداری و کارت پرواز دريافت کنيم. چون کسی نمی توانست به همراهمان به سالن پرواز بيايد، دوستان ما را به خدا سپردند و ما در ميان سيل عظيم مردمی که از سر و کول همديگر بالا می رفتند خود را به پای هواپيما رسانديم البته به لطف فريادهای اعتراض من. لازم به ذکر است که در آن زمان کسی جرات فرياد زدن نداشت، بدينسان فريادهای من که بسيار غيرعادی می نمود، موثر می افتاد. مسافرين اين هواپيما روسهای مقيم آذربايجان بودند که به گونه ای فرار می کردند و خارجی هائی از کشورهای آسيای دور افريقا و آمريکای لاتين بودند که از هرجای پلکان بالا می رفتند تا خود را به داخل هواپيما برسانند اما چند ميهماندار زن و مرد بسيار تنومند که بين درب هواپيما و بالای پله ايستاده بودند، آنها را بی رحمانه به پائين پرت می کردند. من هرچه فرياد می زدم که من خارجی و مسافر اينتوريست هستم، کسی کوچکترين توجهی نمی کرد. چون گاه خشمم را به زبان فارسی هويدا می کردم، يکی از مسافران وامانده پرسيد آقا ايرانی هستيد؟ گفتم بله و او شروع به درد دل کرد که من فکر ميکردم اينجا بهشت است و با هر بيچارگی و مخاطره خود را به اينجا رساندم و حال سالهاست در جهنمی که بجای بهشت نصيبم شد، زجر می کشم. اينها تنها زبان زور می فهمند، کوشش کنيد به هر قيمت خود را به داخل هواپيما برسانيد وگرنه بيچاره می شويد، چون اين آخرين پرواز است. اندرز اين هموطن، نيروئی چند برابر به من داد و من به زبان انگليسی فرياد کنان دست همراهم را گرفتم و خود را به بالای پله رساندم. چون هرچه فرياد زدم به گوش ميهماندار فرو نرفت، او را با تمام قدرت گرفته به روی مردم ايستاده بر روی پلکان پرت کردم که فرياد جمع مهمانداران برآمد و جمله به سوی من آمدند، اما يک نفر که گويا ارشدشان بود و انگليسی صحبت می کرد و گويا از ظاهر من تفاوتی احساس کرده بود، گفت خودتان ببينيد که هواپيما بيش از ظرفيت پر است و شما جائی برای نشستن نداريد، حال اگر اين برايتان سخت نيست بفرمائيد. ما را به داخل هواپيما راه دادند و درب را بستند اما حدود نيم ساعت طول کشيد تا خدمۀ فرودگاه پلکان و مردم را از هواپيما دور کردند و هواپيما حرکت کرد. داخل سالن کوچک هواپيما يک خانم مسن روس و نوه اش و خانمی ديگر روی يک رديف صندلی سه نفره نشسته بودند و به محض ورود ما او نوه اش را روی زانويش نشاند که همراهم در جايش نشست و خانم ديگر هم خودش را جمع و جور کرد و من نشستم يعنی چهار بزرگسال و يک کودک روی يک رديف سه نفره که موجب شگفتی من شده بود. نگاهی به پشت و سراسر راهرو تا آخر هواپيما انداختم و ديدم آنجا نه تنها چهار نفر روی يک رديف نشسته اند، بلکه بسياری هم کف راهرو نشسته اند که اين ديگر شگفتی و وحشت مرا بر انگيخت و با خود گفتم آيا هواپيما بلند خواهد شد؟ اما شد و بر فراز آسمان رسيديم. همراهم و خودم سخت تشنه بوديم، لذا همراهم با مهربانی از مهماندار خواهش کرد به ما آب معدنی بدهد اما او با خشونت رد کرد که نداريم. در اين حال مادر بزرگ روس به من اشاره کرد که آنها چهار ساعتست که در هواپيما نشسته اند و نوه اش از تشنگی هلاک شده است! من می دانستم که در چنين حالاتی قدرت نمائی و رشوه کارساز است، لذا بلند شدم به چشمان ميهماندار خيره شده و بيست دلار به دستش دادم و گفتم برای همه آب بياورد! چند دقيقه بعد او با يک جعبه آب معدنی آمد و من به همه تعارف کردم، اما روسهای با عزت نفس که در اينگونه موارد تعارفی و خجالتی هستند از برداشتن امتناع می کردند، اما با اصرار من بالاخره نوشيدند. در نهایت پرواز فرار از باکو هم سالم به زمين نشست و مسافران با کف زدن و فرياد شادی خلبان را تشويق کردند و اين ماجرا به آخر رسيد.

بد نيست اين را هم بگويم که در موارد عادی آن زمان بيشتر اوقات مسافرين صندلی مشخصی نداشتند و اگر ميداشتند هم کسی رعايت نمی کرد و هرکه با هرکه و هرجا که می خواست می نشست و اين برای همه پذيرفته شده بود، غير از خارجی ها. بدينسان برای خارجی ها که از ترمينال اينتوريست رد می شدند، سالن اول هواپيما در نظر گرفته می شد که گاهی هم فضايش کافی نبود. اما در اين حالت که ما پرواز کرديم شرايط جنگی بود و همين که توانستيم از باکو بيرون آئيم جای شکر داشت. خوشبختانه دستگاههای اطلاعاتی از محل اقامت خارجی های بويژه کاليبر من با خبر بودند و در تهران به دفتر ما خبر داده بودند که اگر من نتوانم از باکو خارج شوم، آنها تسهيلات لازم را فراهم ميکنند که البته لازم نشد.

و اين هم سفری از سفرهای من در اقيانوس بی کران اتحاد جماهير شوروی که به خير ختم شد.

بد نيست بدانيم که به گفتۀ مردم، اين اغتشاشات بر سر استقلال کلی و جدائی آذربايجان از اتحاد شوروی همچنين خالص سازی آذربايجان از ساير اقوام بويژه ارامنه پا گرفته بود.

پيش از اين مقوله، آذری، ارمنی، روس و ساير اقوام و اديان تحت لوای اتحاد جماهير شوروی دوستانه با يکديگر زندگی می کردند، اما در سفر بعدی به باکو رانندۀ تاکسی از من پرسيد اهل کجايم و گفتم ايران و او تکرار کرد که آيا مسلمانم؟ و چون پاسخ مثبت شنيد، گفت: ميدانی که وظيفۀ ما کشتن ارمنی هاست؟ گفتم: از کجا می گوئی اين را؟ او گفت: در قرآن آمده! گفتم: تو قرآن را خوانده ای؟ گفت: نه. پس از کجا اين را می گوئی؟ گفت: ملای مسجد گفته.

گفتم: آيا من حق دارم ماشين تو را آتش بزنم؟ گفت: نه. گفتم: ميدانی چرا؟ گفت: چون مال منست.

گفتم: آيا ملا يا تو جان به ارمنی داده ای که اجازه داری بگيری؟ گفت: نه اما ارمنی را بايد کشت!

13 views0 comments

Recent Posts

See All

コメント


bottom of page