در زمان شوروی در مسکو يک مترجم بنام فريد، اهل افغانستان که بسيار کارآمد بود، اما بسيار هم می نوشيد!
قراری در شهر کيف (اوکراين) داشتم و خواسته بودم که برای استفاده بهينه از وقت با قطار شب رو به کيف برويم که برابر قرار ساعت ده صبح در جلسه باشيم.
فريد گفته بود که کوپۀ قطار لوکس دوش و دستشوئی مجزا و امکانات خواب مناسب دارد، بدينسان شکی باقی نمی ماند که قطار بهترين وسيلۀ سفر از مسکو به کيف باشد، بويژه که پيش از رسيدن به ايستگاه ميتوان استحمام نمود و آمادۀ رفتن مستقيم به محل ملاقات شد.
نميدانستم با چه تمهيدی فريد را وادار کنم تا حين سفر ودکا ننوشد، زيرا اين تقريبن يک رسم بود که دوستان در سفرهای با قطار و حتا هواپيما، هريک در حد امکانات خويش با خود بساط سور و سات نوشيدنی و ودکا به همراه می آورد و بدينسان سفر قابل تحمل، خوش و گاه تلخ می گذشت.
از سوئی فريد عاشق نوشيدن بود و ننوشيدن طی سفری دوازده ساعته برايش غير قابل تحمل و تصور می بود.
با وجود اين از او خواستم به هیچ وجه ودکا با خود نياورد و او نيز صادقانه قول داد.
چون مقدمات انجام شد و سوار قطار شديم ديدم که کوپۀ لوکس هيچ امکانات جداگانه ای ندارد، لذا به او اعتراض کردم و او نيز با فروتنی پوزش خواست و گفت که خودش نيز چيزهائی شنيده بود، ولی هيچگاه با لوکس سفر نکرده بود که امکاناتش را تجربه کند.
چاره ای نبود جز آرام شدن و نشستن.
فريد به بهانۀ دستشوئی حدود نيم ساعت از نظر پنهان شد و سپس با لبخندی شيطانی بر لب باز گشت و گفت آقا مسئولين قطار فهميده اند که شما شخصيتی برجسته هستيد، از این رو به رسم خودشان می خواهند نيم ساعتی از شما پذيرائی کنند.
من چهره درهم کشيدم و فريد گفت آقا اين ديگر تقصير من نيست و آنها خودشان اين خواهش را عيان کردند و اگر نيائيد بی احترامی می شود و اينها افسرده خواهند شد.
به اتفاق فريد رفتيم به کوپه ای که آنها در آن ميزی با انواع خوردنی و آشاميدنی آماده کرده بودند.
نخست خوشامد گوئی مفصلی کردند و بزرگترشان پيمانه ها را پر کرد و خواست همه به افتخار اين آشنائی و شخص من که ميهمانی ويژه هستم و نه هميشه با آنها همسفر می شوم، بنوشيم.
من چپ چپ و با خشم به فريد نگاه کردم و او التماس کرد که آقا رويشان را زمين نگذاريد و من هم به احترم آنها نوشيدم.
معلومست ديگر، اولين پيمانه را حتا اگر رد کنی به هر تمهيد به تو می نوشانند؛ دومی را رد نمی کنی و سومی به بعد را خودت می خواهی!
در اين ميان ملافه های کوپۀ ما را هم عوض کردند مجلس هم به آخر رسيد و ما به کوپۀ خودمان رفتيم.
چون به کوپۀ خودمان رفتيم، چيزی در چشمان فريد می گفت که حقه ای در کار بوده که من هرچه با خود انديشيده بودم نتوانسته بودم حدس بزنم، بويژه که کيف پول فريد را محض احتياط نزد خود نگاهداشته بودم و او پولی با خود نداشت.
از فريد خواهش کردم واقعيت را برايم بگويد و چون اصرار ورزيدم که جز حقيقت نميخواهم چيزی بشنوم، برايم گفت که راستش آقا، شما ما را آچمز کرده بوديد، اما شيطان درون من نميخواست سفری اينچنين را با يک استکان چای و بيسکويت بگذراند! هرچه انديشيدم چيزی به خاطرم نرسيد، لذا نزد رئيس خدمات قطار رفتم و اعتراض کردم که وزير خارجۀ ايران در قطارست و شما رسم ميهمان نوازی شايسته را بجای نمی آوريد که دور از شان اتحاد جماهير شورويست و آنها نيز با طلب پوزش به فوريت آن ميز را مهيا کردند.
گفتم ای خاک بر سرت حال به سرعت برو و با پرداخت وجهی درخور جبران کن وگرنه نمی بخشمت!
چون برگشت، گفت به هيچوجه پول را قبول نميکردند تا اينکه به آنها قبولاندم که چون امکان تدارک هديه در قطار وجود ندارد، لطفن اين را بعنوان هديه بپذيرند.
Kommentarer