بايد بگويم که در سنين کودکی زمستان را دوست نداشتم، چون مرا به داخل خانه محبوس می کرد، و از سه سالگی هر بار که اولين شکوفه را بر درختان بادام باغ جلوی خانه می ديدم، فرياد می زدم که گل باز شده و اين برايم پيام آور آن بود که به زودی هوا گرم می شود و بازی و شيطنت من از حريم محدود خانۀ گرم به باغ وسيع جلوی خانه گسترش می يابد. اما زمستان محاسنی هم داشت، و آن اين که در آن ايام که بيشتر جامعه ده نشين بود و از راه کشاورزی زندگی می کرد، زمستان فرصتی بود که در شب های دراز آن اقوام و دوستان نزديک گرد هم بیایند و شب را با نوعی تفريح بگذرانند.
زمستان واقعاً يک استراحت اجباری و استفاده از حاصل کار برای کشاورزان بود، که از بهار تا پائيز را سخت کوشيده بودند. جالب اين که همه به نوعی از اين استراحت بهره می بردند و راضی و شاکر بودند. آن که کم داشت به کم قانع بود و آن که فراوان داشت، در خانه اش به روی فقرا باز بود، همه می آمدند و می رفتند، البته نه به نام نيازمند بلکه ميهمان و به کارهای خانه نيز کمک می کردند و اين برای ما بچه ها خود تنوعی ديگر بود. تفريح زمستانی خانوادۀ ما بيشتر خواندن اشعار ادبيات کهن خصوصاً شاهنامه، مثنوی و تفأل از ديوان حافظ و گاهی همراه با کمی موسيقی ايرانی بود، زيرا تنها دو نوازنده داشتيم که آنقدرها هم ماهر نبودند و قطعات زيادی نمی دانستند.
در اين شب ها در سالن های هفت دری خانۀ ما ضمن اين که يک بخاری فلزی که با ذغال سنگ می سوخت و يک اجاق ديواری (کامين) که هيزم را با نور و تصويری جادوئی به گرما تبديل می کرد، يک کرسی بزرگ هم در گوشه ی سالن قرار داشت که محل نشستن بزرگترها و محترمين مجلس بود. پوشش روی کرسی يک لحاف اطلسی دست دوز بود که لحافدوز همۀ ذوق خود را در سوزن کرده بود، تا نقش های هندسی زيبائی در آن ايجاد کند. اطراف کرسی را بالش های مخملی رنگين گرد که تنه شان را ملافۀ سپيدی پوشانده بود و فقط سر رنگينشان پيدا بود، دوتا دوتا روی هم قرار داده بودند. خدمتکاران خانه، بخاری ها را با گذاردن پی در پی چوب در آنها بر می افروختند و منقل کرسی را در محوطۀ بيرونی آماده می کردند و سپس در کرسی قرار می دادند. آتش منقل کرسی از خاکۀ ذغال مخصوص بود که آن را شسته و خشک کرده بودند و پس از اين که آن را می سوزاندند، صبر می کردند تا ذغال ها خوب سرخ شوند و مدتی در هوای آزاد بمانند. سپس روی ذغال ها را با خاکستر می پوشاندند و آن را در زير کرسی قرار می دادند. بعدها فهميدم که سرخ کردن ذغال و نگه داشتن آن در هوای آزاد، برای رفع گاز کربنيک بوده و پوشاندن آن با خاکستر برای اين که آتش مدت زيادی دوام بياورد، و گرما را اندک اندک پس بدهد، و کرسی گرم ملايم و نه داغ آزارنده شود.
معمولاً اين طور بود که ما قبل از آمدن ميهمانها شام را در اطاق ديگر صرف می کرديم و منتظر ميهمانان می مانديم. اما هفته ای يکی دوبار که ميهمانها برای شام می آمدند، در آشپزخانۀ بزرگ ما هم حال و هوای ديگری حاکم بود و ما کودکان که تعدادمان هم کم نبود، چه ها که نمی کرديم. پيدا شدن سر و کلۀ ميهمانها که معمولاً همه با هم و يکجا می رسيدند هم منظرۀ جالبی بود. هر خانواده با خود يک چراغ توری (زنبوری) که نور خيره کننده ای داشت، به همراه می آورد. منظرۀ آدم های شاد همراه با سلام و احوالپرسی آنها در لا به لای نور چراغهای توری که بعضی را به دست آويزان و بعضی را بر روی شانه حمل می کردند، برايم فراموش شدنی نيست. ميهمانها از پله به بالا می آمدند و به صحن مهتابی (بالکن يا تراس) وسيع (رو باز) و پس از آن به ايوان سر پوشيده که در دو طرف آن دو سالن هفت در و در پيشانی آن يک اطاق بزرگ سه در قرار داشت، می رسيدند. چراغها را معمولاً خدمتکار هر خانواده حمل می کرد که آن را در گوشه ای از سالن قرار می داد و هرگاه فشار هوای آن کم می شد، با زدن پمپ باد دستی آنرا باد می کرد و نور چراغ چند برابر افزايش می يافت. ميهمانها با آوردن چراغهای پر نور و روحيۀ شاد، شبهای زمستانی را همانند روزهای تابستانی گرم و روشن می کردند. وصف اين شبها را آن می تواند کند، که خود مشاهده کرده باشد. در ميان جمع يکی دو نفر هنرمند اهل طنز هم بودند که با نواختن دايره اشعاری می خواندند که محتوايش اين بود که اگر صاحبخانه شبچره (منظور ميوه، شيرينی و آجيل برای سرگرمی و گذراندن وقت است) نياورد، تنبيه می شود!. پس از اين که آنها به اندازه ی کافی دايره زده و خوانده بودند، در جای خود می نشستند و مادرم از خدمتکارها می خواست تا شب چره را بياورند.
يک مجمعۀ مسی قلم زنی شده، با کنگره های زيبا در اطرافش که داخل آن پر از انواع ميوه های خشک و آجيل بود و ميانۀ آن را به صورت مخروطی به طرف بالا آورده بودند را بر روی کرسی قرار می دادند و مجمعۀ ديگری که توی آن سيب، انار و گاهی مرکبات چيده شده بود را در کنار سالن می گذاشتند. خانم ها که در بدو ورود به اطاق سه در رفته و چادرهای سنگين مشکی بيرونشان را با چادرهای سبک سپيد و گلدار عوض کرده بودند نيز يکی پس از ديگری وارد سالن گرم بزرگ می شدند و در گوشه ای از سالن که به بخاری ديواری نزديک بود، گرد هم می نشستند. آقايان مسن تر و ارشد، پاهايشان را زير کرسی دراز می کردند و به بالش های گرد بزرگ تکيه می دادند و جوان ترها گرد بخاری فلزی ميان سالن می نشستند. از حالا به بعد جشن ما کودکان که در ميان هر سه حلقۀ ميهمانان رفت و آمد می کرديم، شروع می شد. از صحبت خانم ها چيزی نمی فهميدم، چون هرچه می گفتند، می گفتند و چون من به آنها نزديک می شدم، بيشترشان برای ناز کردن من از يکديگر سبقت می گرفتند و می خواستند جمله ای که مثلاً در ميهمانی قبلی از من شنيده بودند را با شيرين زبانی تکرار کنم، من هم چيزی سر هم می کردم و به سوی حلقه ای ديگر می رفتم. جوانها معمولاً از شعر و شاعری، چه اشعار شعرای بزرگ و چه اشعار سرودۀ خودشان با هم حرف می زدند و گاهی هم مشاعره می کردند. محفل بزرگتر های گرد کرسی را از همه بيشتر دوست داشتم، يکی به خاطر قيافه های آنها، که اولاً همه مهربان بودند، ثانياً چندين جور سبيل از نقلی هيتلری، بناگوش در رفتۀ استالينی، قيطانی فرانسوی ، جاروئی و ... صورتهاشان را زینت می داد، بعضی طاس بودند و بعضی تا روی ابرو پر مو. راجع به همه چيز حرف می زدند اما جالب ترينش سر به سر همديگر گذاشتن بود، که طنزی بسيار قوی داشتند. هرگاه به جمع آنها نزديک می شدم، سر به سر من هم می گذاشتند، يکبار يکی از آنها از من پرسيد: بابات جو شيرين دوست داره يا جو ترش؟ من با غرور گفتم جو شيرين و همه خنديدند. درک کردم که يک چيزی لنگ است، آخر شيرين که بهتر از ترش است، پس چرا به من خنديدند؟، از برادر بزرگترم پرسيدم، گفت؛ جو شيرين خوراک حيوانات است و جو ترش خوراک انسان! حالا هر بار به جمع آنها نزديک می شدم، بدون اين که بپرسند، فرياد می زدم، بابام جو ترش دوست داره، و يکی از آنها گفت بابا جون؛ بابات اصلاً دندون نداره که جو بخوره، من معترض شدم و برای اثبات دهان پدرم را به زور باز کردم که نشان دهم، دندان دارد. بالاخره ميهمانی به آخر می رسيد و همانگونه که همه با هم آمده بودند، به يکباره هم می رفتند. با رفتنشان و بردن آنهمه چراغ، ظاهراً مجلس از نور و شور می افتاد، اما نه تنها تا رفتن به بستر و چشم باز کردن به خورشيد خاور در روز دگر دل و ديده ام گرم و روشن می ماند، بلکه هنوز هم خاطرات آن شبها و آن آدمهای باصفا دل و جانم را گرم می کند، گرچه تنها بخش کوچکی از آن را می نويسم.
Comments