top of page
Search
فرهاد سعیدی

شهر هرت




آورده اند که شيخی را مريدی بس تنومند و فربه ملازم رکاب بودی و با هم شهر به شهر همی گرديدی و مردمان را به موعظت عارفانه ارشاد می نمودی.

شيخ را معمول چنان بود که در هر شهر بيش از يک هفته اقامت نکردی و سپس به شهری ديگر سفر می نمودی.

از قضا شيخ و مريد را گذر بر شهر هرت اوفتاد که در آنجا هيچ حساب و کتاب و قاعده ای معمول نبود، هرکه از هرجا هرچه می خواست می خورد و هر زمان و هر کجا که خواب بر او مستولی می شد در هر جای ممکن می خسبيد و اگر بضاعتی نداشت، کسی از او چيزی دريافت نمی کرد.

هفتۀ معمول شيخ سپری شد و شيخ قصد سفر به شهری ديگر کرد و چون اين را با مريد در ميان گذاشت، مريد گفت ای شيخ عذرم بدار که عمری در رويای شهر هرت به سر بردم وحالی که بدان رسيدم نه شرط عقل است کزآنجا رخت بر کنم!

شيخ گفت باشد، اما بدان که در شهر هرت همه چيز هرت است.

مريد سر به زير افکند و شيخ برفت.

گويند روزی در شهر هرت دزدی به خانه ای رفت، صاحبخانه بيدار شد و او را دنبال کرد، دزد هراسان خويش را از بام به کوچه افکند و پايش شکست!

فردای آن روز نزد قاضی رفت و از صاحبخانه شکايت کرد که من برای دزدی به خانۀ اين مرد شدم و او مرا تعقيب کرد من از ديوار به پائين پريدم و پايم شکست.

قاضی که گويا با حرمسرايش مشکل پيدا کرده بود، خلق خوشی نداشت و بی مقدمه گفت حکم صاحبخانه اعدام است، حال اگر اورا دفاعی باشد می شنويم.

صاحبخانه گفت حضرت قاضی مرا چه گناه باشد که بنّا اين ديوار را بلند ساخته است.

قاضی گفت پس بنّا را بياوريد و حکم در حقش اجراء کنيد.

بنا را آوردند و او نيز در دفاع گفت که من هميشه ديوار را با بيست خشت می سازم بدينسان خشت مال (خشت ساز) مقصر است که خشتها را بزرگ درست کرده.

ارباب عدل بر آن شدند تا خشت مال را به محکمه آورند. او به آرامی گفت من خشت را با قالب می سازم، اگر قالب بزرگ باشد خشت بزرگ ميشود و اگر کوچک، کوچک.

پس برآن شدند تا قالب ساز را اعدام کنند و او نيز در دفاع از خود گفت من قالب را به اندازۀ گام يک زن می سازم و چون زن همسايه از اينجا عبور می کرد، گامش را اندازه گرفتم و قالب را ساختم.

زن همسايه را به محکمه آوردند و او نيز در محضر قاضی گفت ای قاضی من حامله هستم و کودک در بطنم درشت است و بدينسان گامهايم را فراخ بر می دارم.

حالی قاضی فرمان داد که طفل مقصر است و چون بدنيا آيد اعدامش کنيد، لذا دژخيمان تا بدنيا آمدن طفل به انتظار ماندند.

چون نوزاد بدنيا آمد، خلق درپای چوبۀ دار گرد آمدند تا شاهد مراسم باشند، اما دژخيمان هرچه کردند نتوانستند طناب دار را به گردن نازک طفل اندازند.

خبر به قاضی بردند و حکايت نقل کردند، او هم فرياد برآورد که ای بی عُرضه های بی ارزش حال که اين گردن برای طناب ما نازک است، بگرديد و گردن ورزشکاری، کشتی گيری، يا پهلوانی برای طنابمان گير آوريد و به دارش آويزيد تا همگان بدانند که ما برای طنابمان گردن فراوان داريم و به افکار جهانيان و هر افکاری نيز اهميت نمی دهيم!

دژخيمان در شگفت شدند که چه افکاری؟! اما از آنجا که قاضی سوتمند و رئيس بی بند و رهبر ديومند حاکمانند و مردمان محکومِ و خاموش، سخنی نگفتند و درشهر بگرديدند تا مريد فربۀ شيخ را در چلوکبابی ديدند که غذای مفت تناول ميکرد.

چون دژخيمان گردن او را مناسب يافتند، گفتند برخيز تا تو را ببريم و به دار آويزيم.

مريد وحشت زده پرسيد به چه جرم؟ و چون تفهيم اتهام شد! بر سر خويش کوبيد که ای وای بر من که شيخ حقيقت شهر هرت بر من بنمود و من نفهميدم.

شهر هرتست ای عزيزان شهر ما غير اندوه اين ندارد بهر ما

شيخ و قاضی می خورند با مُحتسِب آنچه را از بهر ما شد يُحتسِب

شرمشان بادا که حالی می خورند حصۀ ما را و باقی می برند

می خورند و می چرند و می برند پردۀ ناموس مردم می درند

شيخ را فتوا و از قاضيست حکم مردمان ناظر ولیکن صُمّ بُکم

قاضی سوتی ز شوق قتل عام می دهد احکام اعدامی مدام

ابلهان گويند کاين حکم خداست حکم يزدانست و بر ما هم رواست

می دهند تن را به زير بار زور می برند صد آرزو با خود به گور

مردمی بس کور و کر اينسان! که ديد؟ اينچنين مردم خدا هم نافريد

من هم اين گفتم که ای کور و کران چشمتان بايست در اين بی کران


20/11/2022

31 views0 comments

Recent Posts

See All

コメント


bottom of page