ای شيخ که در باور تو غير خودت نيست در جرگۀ ياران تو کس غير خودت نيست
چون آتش دوزخ بکشد شعلۀ جانسوز بينی که درآن آتش غم غير خودت نيست
گر عاشقی آنست که رسم دو جهانست دلدار تو اندر دو جهان غير خودت نيست
در کوی خرابات که غوغاست ز مَستان همباده به ميخانۀ تو غير خودت نيست
ابليس چو در زير عبای تو نهانست جا بهر حريف دگری غير خودت نيست
زآنرو که ربودی همه ايمان زميانه غارتگر ايمان به جهان غير خودت نيست
ما را تو به ظلمتکدۀ کيش کشاندی کانجا کس اگر هست هم او غير خودت نيست
صدها و هزاران غم اين مردم نالان از توست به هر بار و هم از غير خودت نيست
رسم است که صهبای مِی ناب و رفیقان گرد تو و پيمانۀ تو غير خودت نيست
خونريزی و هم جنگ و بلاهت همه از توست درماندگی از آن تو و غير خودت نيست
حاشا دل فرهاد برين غصه نسوزد کاين قصۀ بيداد تو و غير خودت نيست
03.01.2024
Comentários