ذوقی که بود، ندانم کجا شدست گويا که ذوق نبودستم، ار بُدست
اندر خيال خويش سروديم چامه ها از آنچه را که شنيديم و آنچه هست
زآن روزگار نناليد کس چو نای در پای خم بديم و صراحی مِی بدست
خُمخانه نيست دگر در ديار جم آن جام جم کجاست که ما را نمود مست؟
از جور شيخ ريا کار بد سگال خُم خاک گشت و افسر پيمانه ها شکست
شاهان ز خطۀ شاهنشهی شدند يازيد اهرمن چو به يزدان پاک دست
چون ديو ِ شيخ خانۀ مردم خراب کرد مردند مردمان و يکايک شدند پست
مفتی چو عنکبوت تنيدست تار خويش مر کاوه ای بتواند ازآن برست
ضحاکِ کاوه بُدی يک تن آن زمان ضحاکِ حال به هر کوی و برزنست
فرهاد در شگفت شد از نالۀ کسان فريادشان مگر از يادشان شدست؟
20.06.23
コメント