شاهانه زيستندی شاهان، بسی به ايران مردم به اندکی نان، راضی بدند و شادان
با نان اندک اما خوش ميگذشت ايام اندوهشان بُد اندک، شادیشان فراوان
مفتی درين ميانه ميخورد مفت و ميگشت وی را نظر همی بود بر تاج و تخت ايران
چرخيد چرخ و بگذشت، دوران پادشاهی آشوب و فتنه برخاست از مردمان نادان
اين هم گذشت و شه رفت در غربت کذائی خلقی و نااميدی در خويش گشته ويلان
تاجی که مفتی شهر برآن نظر همی داشت از تارک شهانه افتاد سهل و آسان
حالی گرفت مفتی، آن تاج و تخت، مفتی! از آن خود نمودی اين ملک را و سامان
ميخانه ها ببستند در کوی و برزن شهر ديگر کسی نديدی شادی ز شادخواران
شيران شغال گشتند با حيله های مفتی غرنده شير گشتند در شهر ما شغالان
فرهاد ازچه نالی بر ناله های اين قوم زيرا خوشند اينان با شروه های نالان
06.07.2019
Comments