از آن زمان که شدم بنده قشر خاکستر چه گويمت که چه شد خاک عالمم بر سر
گهی سياه شدم در ميانه، گاه سفيد دودوزه باز تر از من جهان به خويش نديد
به نزد يار شدم يار و دشمنِ دشمن به دشمنان چو رسيدم شدم همی همتن
شدم ز مردی و مردانگی همی عاری نماند چو شيخ نه وجدان و نی حيا باری
به من نماند ز مردانگی همی گِرَمی چو مفلسان که نماند به کيسه شان درمی
هزار رنگه شدم هر زمان چو بوقلمون چو شيخ بی هنر مسجدی ناهمگون
ز کورۀ دل من رفتی آتش و گرمی زبان حيلت من شد اساس دلگرمی
چو فتنه گر شده ام در ميانۀ دعوا نداردی به دلم عشق آتشين ماوا
منم ميان لحاف و ز هر طرف شادم که از بلاهت دونان هميشه آبادم
چو خفته ام زسر مکر در ميان دواج مرا چه غم که شما راست بيم باج و خراج
ز جور شيخ کنند ناله ها تهی مغزان بدان اميد که مشکل! کند خدا آسان
31/01/2023
コメント