top of page
Search
فرهاد سعیدی

قصه های سورگوت (قسمت سوم)

روزی دو نفر از کارگران، يک شصت ساله و يک بيست و دو ساله به ديسکوتک رفته و زنها و مردانی را در حال رقص دونفره ديده و از ديدن اين صحنه بسيار در شگفت شده بودند.

اينها گمان کرده بودند که اينان همه فاحشه هستند، لذا به سراغ يک زوج در حال رقص رفته و مرد (در واقع شوهر) را به سوئی انداخته و آن خانم را با اشاره به رقص دعوت کرده بودند.

شوهر خانم که مردی آذری و با غيرت آتشين بوده با اينها به جدال درگير مي شود، اما آن جوان تر که کاراته کار بوده، با کشيدن نانچيکو (در واقع سلاح سرد) چند نفری را می زند و هر دو به سوی خوابگاه فرار می کنند و اينها هم پياده و با ماشين به دنبالشان. تصادفن چون دو سه نفر از ايرانيان برای هواخوری جلوی درب خوابگاه بوده اند دو ایرانی را به داخل می اندازند و با مدافعين ناموس روبرو مي شوند، اما نه برای مبارزه زيرا آذری ها و روسهای مدافع هم می دانستند که با اينها نبايد طرف شوند، بنابراين حل اختلاف به فردا موکول شده بود.

شبانه به سرمهندس خبر می دهند و او هم با مسکو تماس می گيرد که خوشبختانه من در مسکو بودم و با اولين امکان به همراهی حقوقدان شرکت به سورگوت پرواز کرده و خود را از فرودگاه به دفتر رساندم.

غوغائی بود، پليس هم آمده بود.

به محض رسيدن من، همه آرام شدند و من نخست طرفهای اصلی دعوا را به دفتر دعوت کردم و خواهش کردم، مهلتی بدهند تا با نوشيدن قهوه کمی آرام بگيریم و باهم گپ بزنيم.

نوشيدن قهوه را طول دادم و در اين بين بزبان ترکی با برادران آذری گپی زدم و قول دادم که هم راضيشان می کنم و هم اينکه خاطيان را وا می دارم از ايشان پوزش طلبند.

با پليس هم تفاهم شد که اگر شکايتی نباشد، پليس هم کاری نخواهد داشت.

البته من که چنين پيش آمدهایی را پيش بينی کرده بودم، تدابير لازم را از قبل انديشيده بودم و می دانستم که با پرداخت خسارت و پوزش، مشکل حل خواهد شد.

حال فکرش را بکنيد که تعداد شاکيان خسارت جسمی ديده، شش نفر بود و اينها با ضرباتی به اتوموبيلها هم خساراتی وارد کرده بودند.

بالاخره با درايت و پرداخت خسارات، شکات و پليس را راضی کرديم، همگی دهانهايشان را شيرين کردند و رفتند.

حال من مانده بودم و دو احمق که مقرر کردم خودم با آنها برخورد کنم.

به اطاقی دعوتشان کردم و گفتم، خوب خودتان بگوئيد با شما چه کنم!

مسن تر گفت آقا می دانم خلاف سنگين کرده ام، من احمق دختر دم بخت دارم، بجای اينکه دل به کار بدهم و با گرفتن جايزه پولی پس انداز کنم، رفتم عرق خوری و کثافتکاری!

اگر به من مهلت بدهيد، آنگاه که نوبت کاشی کاری برسد، کاری تحويل ميدهم که به عمرتان نديده باشيد، پرسيدم و اگر نه، چی؟ گفت هرچه کنيد صاحب اختيار هستيد، قسم ناموسش را خورد و قول داد و فرستادمش سر کار.

کار گر جوان چيزی جز غلط کردم و ببخشيد در چنته نداشت، لذا با گرفتن تعهد کتبی توسط حقوقدان، او را هم سر کار فرستادم.

از آنروز دستور دادم هيچکس پس از ساعت 22 بيرون از خوابگاه نباشد و اگر باشد، در به رويش باز نخواهد شد و به نگهبان هم دستور ابلاغ شد و او که از خدا می خواست چنين شود تا بتواند آرامش شبانه و خواب آرام داشته باشد، بسيار محکم استقبال کرد و قول اجراء داد.

ادامه دارد...

20 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page