اين داستان به سال 1386 شمسی يا 2007 ميلادی بر می گردد که در ديداری با دوستان در ايران، هر يک از مشکلات مالی کشور و خسارتهای اجتمائی و انسانی آن سخن می گفت و شاهد مثالی می آورد که گاه بسيار درد آور بود.
داستان افرادی که به بهانۀ دريافت ديه از راننده های اتوموبيل های گرانقيمت خود را به جلوی اتوموبيل می اندازند، به ميان آمد که از آن ميان داستانی بسيار کوتاه که همۀ دوستان واقعيت آن را گواهی کردند چنان روحم را آزرد که هنوز از نظرم دور نشده و گهگاه آزارم می دهد و آن اين بود که:
پسر ده سالۀ يک روستائی با اتومبيلی تصادف می کند و راننده پدر و پسر را روی صندلی عقب سوار می کند تا به درمانگاه يا بيمارستان برساند و چون به بيمارستان می رسند پسر را مرده می يابند!
راننده که ديده بود پسر روی پای خود سوار اتوموبيل شده بود فرياد اعتراض بر می آورد که اين را من نکشته ام و پای پليس را به ميان می کشد. پليس جسد را به پزشکی قانونی می فرستد که در آنجا معلوم می شود پسر در اثر خفگی مرده و هيچگونه آثار ضربه ای بر بدنش نيست و مرگش می تواند ربطی به تصادف نداشته باشد. بدينسان کار به مقامات قضائی می کشد و پس از بازجوئی های زياد سرآخر معلوم ميشود که چون پدر حدس زده بود که صاحب اتومبيل آدم ثروتمندی باشد، فرزندش را خفه کرده بود تا از دريافت ديۀ قتل غيرعمد بهره مند شود.
Comments