top of page
Search
فرهاد سعیدی

ماجراهای کودکی - آزمون نهایی



کلاس ششم ابتدائی در آن زمان يک درجۀ تحصيلی به حساب می آمد و برای خود مدرکی داشت.

روزی به من و يکی ديگر از همکلاسی هايم گفتند که ادارۀ فرهنگ نطنز بدليل کمبود سن با مشارکت ما در آزمون نهائی مخالفت کرده و ما دو نفر بايد يکسال بعد در آزمون شرکت کنيم.

من از شنيدن اين خبر دچار ضربۀ روحی شدم و پس از مشورت با خواهرم بر آن شدم تا با اولين اتوبوس به تهران نزد پدر و مادرم بروم و در باطن نيز برآن بودم تا ازآن پس تحصيلم را ادامه ندهم.

بدينسان ديگر به دبستان نرفتم و برنامه چيدم تا با اتوبوس پس فردا به تهران بروم.

صبح روز سفر خود را به اتوبوس رساندم و در صندلی جلو نشستم و جا خوش کردم.

هنوز اتوبوس آمادۀ حرکت نشده بود که بابای مدرسه خودش را به اتوبوس رساند و گفت تو اينجا چه ميکنی؟ گفتم حالا که نميتوانم در آزمون نهائی شرکت کنم می خواهم تهران نزد پدر و مادرم بروم.

ايشان که از خانواده های وزين طرق بود، گفت لازم نکرده، بيا پائين چون آقای مدير با ادارۀ فرهنگ تماس تلفنی داشته و قرار شده برود نطنز و با مدير فرهنگ صحبت کند.

يکی دو روز بعد ايشان به ادارۀ فرهنگ رفته و اشعار کرده بود که اين دو نفر با فاصله با ديگران بهترين شاگردان کلاس هستند و ...

مديريت فرهنگ پذيرفته بود که استثنائا ما حق شرکت در آزمون را داشته باشيم.

اين اولين خبر خوش در آن زمان و حالت برای دل نازک من بود.

11 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page