top of page
Search
فرهاد سعیدی

ماجراهای کودکی - خورشید



در خاطرات کودکی ام گاهی اشاره به "خدمتکاران" کرده ام، لذا بد نيست بنويسم که خدمتکاران آن زمان ما که بودند و چه می کردند و چگونه می زيستند. اين خدمتکاران که آنها را خانه زاد هم می گفتند، کسانی بودند غير از اعضاء خانواده که برای کار کردن و امرار معاش به خانوادۀ ما پيوسته بودند، بيشتر آنها چند نسل بود که نزد ما کار و زندگی می کردند. کارهائی که آنها انجام می دادند، بيشترش همان بود که اعضاء فاميل هم به انجامش مبادرت می ورزيدند، يعنی اينگونه نبود، که آنها کار کنند و ما بياسائيم! احترام اينان نيز از احترام اعضاء خانواده کمتر نبود، خلاصه آنها نيز همانند مادر و خاله و دائی و غيره مورد احترام بودند و ما را با دل و جان دوست داشتند و ما نيز آنها را به همين ترتيب. يک ننه داشتيم به نام خورشيد که آخرين سمتش مراقبت از من بود و سپس جان به جان آفرين تسليم کرد. يک سگ هم داشتيم به نام "شيری"! می گويند يک روز اواخر تابستان که من دو سه ماهه بوده ام، خورشيد قنداق مرا باز کرده بود تا هوا بخورم. شيری بخت برگشته که هنوز با اين عضو تازه وارد آشنا نشده بود، به قصد آشنائی با اين نيم وجبی با بوئی نا آشنا، سر در قنداق من کرده بود تا مرا ببويد و با من آشنا شود! اما خورشيد از راه دور تصور کرده بود که شيری می خواهد مرا بخورد، لذا همانند ماده شيری خودش را به شيری رسانيده و سگ بيچاره را بلند کرده و از ايوان به پائين پرت کرده بود. می گفتند، از آن پس شيری هرگز به سراغ من نيامد ! من هم اگر جای او بودم و می خواستم با کسی آشنا شوم و او مرا به پائين پرت می کرد، صد درجه بدتر از اين می کردم و هر بار اورا می ديدم اگر گازش نمی گرفتم، اقلاً غرشی سگانه نثارش می کردم، تا بداند که ما سگ ها هم برای خودمان اعتباری داريم! اما خدا را شکر که من (آدم مغرور دارای حس انتقام) در جای آن سگ مهربان نبودم. خداوند همۀ آن خدمتکاران را بيامرزد.

8 views0 comments

Recent Posts

See All

댓글


bottom of page