top of page
Search
فرهاد سعیدی

ماجراهای کودکی من - تولد



دوازدهم تير ماه در دهستان طرق، که بعضی می گويند ترق بايد نوشت، به گفتۀ مادرم، حدود ظهر به دنيا آمدم.

فکرش را بکنيد، تيرماه! همه جا سبز، ميوه ها رسيده، بزها و گوسپندان زائيده، گاوها شيرده، خرمنها برچيده، حاصل کار کشاورزان به دست آمده و همه جا پر از برکت و فراوانی است.

اما مادرم همه ی اينها را از قدم من می دانست! حال آن که همه ی تير ماهها چنين پر برکت هستند، ولی او می خواسته اينطور ببيند و اينطور بگويد، پس بايد چنين هم بوده باشد!!

مادرم آنقدر از آن روزهای زيبای تولدم برايم گفته، که گمان می کنم از آغاز ولادتم همه چيز را به ياد دارم!

او در هر موقعيت و برای هر کس از ميلاد مسعود من سخن می گفت!

خدا را سپاس که خصلت ناپسند حسادت آن زمانها بين خواهران و برادران حاکم نبود، وگرنه آنها از روی حسد پوستم را کنده بودند.

شايد هم شيرين زبانی های کودکانه ام، مرا نزد همه عزيز کرده بود!

خوب به ياد دارم که پدرم بيشتر از همه به شيرين زبانی هايم می باليد، و شبهائی که با دوستانش در خانه ی ما جمع می شدند و از آسمان و ريسمان و شکار و ماجراهايشان صحبت می کردند، مرا در کنار خويش يا روی زانويش می نشاند و من به سفارش او، جملاتی سنگين برای اهل مجلس بيان می کردم و اعجاب همگان را بر می انگيختم.

دوستان پدرم هم هريک به نوبت مرا بر سر دستشان بلند می کردند، در آغوش می کشيدند و می بوسيدند!می پرسيد چرا من همه ی اينها را به ياد دارم؟ به دو دليل؛ يکی زبری ريش آنها، که تراشيده و نتراشيده اش صورتم را آزار می داد، و ديگری بوی ادوکلن هاشان که بيشتر بوی الکل صنعتی می داد تا عطر!اما واقعيت اين است که آنها آنقدر با محبت بودند که يکايکشان را هنوز هم در خاطرم گرامی می دارم.

زندگی آن ايام، روستائی و بسيار طبيعی بود. پدرم و تعداد کمی از فاميل، ضمن مالک املاک بودن به کارهای اداری اشتغال داشتند، اما بيشتر اعضاء فاميل از راه زمين داری و کشاورزی زندگی می کردند.

بستان در تابستان و کرسی در زمستان يار محافل اينان بود.

ادامه دارد...


40 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page