اين آقای شهردار (که در بخش پنجم از او یاد شد) زنده ياد، آدم بسيار مهربانی بود، يکبار که يک سيرک سيار به نطنز آمده بود، يکی از بازيگرانش می خواست يک صندلی را بر روی ميله ای قرار دهد و به قول خودش يک پسر بچۀ شجاع را بر روی آن بنشاند و ميله را به دندانهايش در هوا نگه دارد.
هرچه فرياد زد کجاست آن پسر شجاع؟ نفس از هيچيک از بچه ها در نيامد!
بالاخره فرياد زدم من! من حاضرم و همه برايم کف زدند. مرد بازيگر مرا با دو دست بلند کرد و پرسيد: اسمت چيه پهلوان کوچولو؟ ومن با صدای بلند اسمم را فرياد زدم و باز هم حضار برايم کف زدند. هنوز صدای کف زدنها تمام نشده بود که ديدم! خدای من، بر روی صندلی که بر روی آن ميله قرار داشت نشسته ام. با وجود اين که پايۀ ميله هنوز روی سطح قرارداشت، برايم از کوه کرکس هم بلند تر می نمود، و هنوز به اين ارتفاع عادت نکرده بودم که بازيگر فرياد زد: تکان نخور فرهاد خان و در يک چشم بر هم زدن ميله را بالا برد و در ميان دندانهايش قرار داد.
بی انصاف به اين هم بسنده نکرد و شروع کرد در مقابل مردم جولان دهد. گاه می خواستم تا چشمانم را ببندم، اما لذت غرور آميز اين که از آن بالا به چشم بچه ها نگاه کنم، مانع از بستن چشمانم می شد. بالاخره دور زدن بازيگر تمام شد و به جای اول برگشت و ميله را بر روی کف قرار داد و من کمی احساس امنيت کردم و قبل از اين که آن بازيگر مرا به پائين بياورد، خود فرياد زدم که "لطفاً يک نفر مرا پائين بياورد" طبعاً پدرم از جا برخاست، اما شهردار از او پيشی گرفت و مرا بر روی دستانش به پائين آورد، صورتم را بوسيد و از حضار خواست تا برای شجاع ترين پسر کف مرتبی بزنند.
ادامه دارد...
Comentarios