top of page
Search
فرهاد سعیدی

ماجراهای کودکی - نانوائی



بيشتر شبها من برای خريدن نان به نانوائی می رفتم!

در زمستان به محض رسيدن به نانوائی بلند ندا بر می آوردم که شاطر نوبت ماست، شاطر هم مرا می فرستاد بالای محوطۀ تنور که در زمستان سرد نطنز جای گرم و دلپذيری بود، يک تکه نان تازۀ داغ هم بدستم می داد و من پس از خوردن نان در آن گرمای بهشتی، بخواب می رفتم و با ندای شاطر که می گفت: فرهاد مگر نگفتی نوبت توست؟ خوب نانت حاضر است، بردار و برو خانه، بیدار می شدم.

بعدها فهميدم که کسبۀ آن زمان که دوست خدا ناميده ميشدند، براستی که دوست مردم، يعنی دوست خدا بودند.

تابستان ها هم نانم را سفارش ميدادم، از ميوه فروشی کنار نانوائی يک خربزۀ کوچک می خريدم و به انبار روباز پشت محوطۀ بازار به بالای برجی که نجار از چوبهای گرده و الوارش درست کرده (رويهم چيده) بود تا خشک شوند، می رفتم، خربزه ام را می خوردم و چون بدنم در اثر خوردن خربزه سرد می شد، همانجا بر روی الواری که پهنايش گاه بيست سانتيمتر هم نمی شد، زير آفتاب رخشان خوابم می برد، اما هرگز به پائين نيافتادم.

البته که اين حرکت من کسبه را می ترسانيد، به من اعتراض ميکردند و تهديد ميکردند که به پدرم ازين بابت شکايت ميکنند، اما من کار خود را ميکردم و از چيزی هم نميترسيدم!

9 views0 comments

Recent Posts

See All

Comentarios


bottom of page