top of page
Search
فرهاد سعیدی

ماجراهای کودکی - پنجشنبه ها



روزهای پنج شنبۀ نطنز روزهای طلائی من بودند، زيرا مدرسه نيمه وقت بود، فردايش جمعه و تعطيل بود، پنج شنبه بازار تشکيل می شد و فروشندگان اطراف و اکناف، با لهجه های مختلف کاشی، اصفهانی، مهابادی، اردستانی و دهها لهجۀ ديگر کالاهايشان را در آن عرضه می کردند.

کاروانی که با شتر برای پنج شنبه بازار بار می آورد، شترانش را برای استراحت و تغذيه در کاروانسرای نزديک بازار نگه می داشت.

کولی ها در گوشه ای مخصوص، انواع اسب و قاطر و الاغ را به معرض فروش می گذاردند و همچنين حيوانات مريض را مداوا می کردند.

قصابها چند برابر هر روز کشتار می کردند.

بو و دود کباب کبابی هر سيری را به اشتها می آورد و دود قليان و اسفند قهوه خانه فضا را معطر می کرد.

شاگردان قهوه چی با به هم زدن استکان و نعلبکی که يکنوع دعوت به نوشيدن چای بود، ضرب آهنگی نا موزون به موسيقی راديو می افزودند، اما گويا قهوه خانه هم بدون اين ضرب آهنگ صفائی نداشت.



بلبلهای قهوه خانه هم هرگونه که می خواستند می خواندند.

همة اينها ميدانی فوق العاده بود برای شيطنت ها و تماشاگهی برای کنجکاويهايم.

مدرسه که تعطيل می شد، سراسيمه به جای خانه به محل کار پدرم می رفتم و او مرا به دکان قصابی می فرستاد تا دل و جگرهائی که سفارش داده بود را گرفته به خانه ببرم، زيرا او عادت داشت که هر پنج شنبه دل و جگر کباب بخورد و من هم در اين عادت بهترين شريکش بودم.

دل و جگرها را به خانه می رساندم، تا برای نهار آماده کنند، سپس مختصری غذا می خوردم و چيزی می نوشيدم و بلافاصله به سوی بازار می دويدم.

ابتدا با بچه ها گشتی در ميان فروشندگان رنگارنگ می زديم و سپس به سراغ شترهای کاروانسرا می رفتيم تا شجاعتمان را بيازمائيم.

اين آزمون بدين ترتيب بود که اشتران بيچاره که آرام خوابيده بودند و نشخوار می کردند را به ايستادن وا ميداشتيم و از زير شکمشان در لابلايشان می دويديم و اين گاهی باعث عصبانی شدن شتر سرکرده "لوک" می شد که سعی می کرد يکی از ما را گاز بگيرد و يا با ضربات دست و پا مصدوممان کند، و آن که تيز تر بود از خطر می جهيد و آن که تنبل يا بد شانس...

8 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page