اين داستان کوتاه ولی عميق در اواخر شوروی، گمانم سال 1989 اتفاق افتاد.
يک همکار روس داشتم بنام ويتالی که مدير محلی و مترجم دفترمان بود و در غياب من هم نمايندۀ تشکيلات ما.
ويتالی بسيار مودب و با فرهنگ بود.
روزی به من گفت که مادر بزرگی دارد که بيش از 90 سال سن دارد و از بزرگ زاده های روسيۀ قبل از انقلاب اکتبر است.
اين خانم عليرغم سن زياد هنوز هم نقاشی مي کند و همه کارهايش را خودش انجام می دهد.
ويتالی گفت با مادربزرگم درمورد شما صحبت کردم و گفتم که شما يک مرد اصيل شرقی هستيد و او بسيار مشتاق ديدار شما شده و گفته اگر قبول کنيد شما را به داچا (خانه خارج از شهر) خود در ناحيه ای که مخصوص مقامات و شخصيتهاست، دعوت کند.
من با خرسندی پذيرفتم و فردای آن روز ويتالی خبر داد که برای آخرهفته به داچای مادربزرگش دعوت شده ايم.
ويتالی طبق قرار کمی زودتر نزد من آمد، سرراه هديه ای خريديم و به ديدار مادر بزرگ رفتيم.
داچای مادر بزرگ در ناحيۀ روبلوفسکی که محل سکونت بزرگان شوروی بود قرار داشت، داچای بسيار تميزی بود که داخل آن با مبلمانی اصيل تزئين شده بود و باغ گلش بی نظير زيبا بود.
مادر بزرگ جلوی درب ورودی به استقبال ما آمد و بسيار مودبانه ما را به داخل تعارف کرد و رفت تا برای ما چای بياورد.
معلوم شد که ايشان يک آپارتمان اشرافی استالينی هم در يکی از خيابانهای اعيانی شهر دارد.
برای اهالی روسيه هرگاه کسی چنين آپارتمان و داچائی می داشت، محرز می نمود که او از بزرگانست!
مادر بزرگ به زبان فرانسه که خاص اشراف روسيۀ قبل از انقلاب بود سخن می گفت، اما دانش فرانسوی من برای يک محاورۀ پرمحتوای طولانی کافی نبود، لذا ويتالی نقش مترجم و مفسر را به عهده گرفت.
بحث ما در ساحات گوناگون آنقدر گسترده و طولانی شد که وقت نهار شد و مادر بزرگ از من قول گرفت که باز هم به ديدارش بروم و گفتمانی اينچنين داشته باشيم.
در اين زمان گربۀ مادر بزرگ داخل سالن آمد، مرا برانداز کرد، بوئيد، بروی زانويم پريد و بنا کرد دست مرا ليس بزند!
گوئی تيم فوتبال مادربزرگ در مسابقه گل زده باشد، مادربزرگ ازجای پريد، فرياد شادی سرداد، مرا بوسيد و برمن آفرين گفت.
من غرق در حيرت نمي دانستم چه خبر است که او ما را به نشستن دعوت کرد و گفت، اين گربه آزمايشگاه آزمودن انسانها برای منست.
اگر ميهمانی بيايد که سرشتی ناپسند داشته باشد، گربه هرگز به داخل سالن نمی آيد و اما برعکس اگر ميهمان آدم خوبی باشد، گربه به داخل می آيد و اگر ميهمان را فطرتی شريف باشد، بر روی زانويش می جهد و اگر بسيار مورد پسندش قرار گيرد، دستش را می ليسد، بدينسان من باور دارم شما آدم خوش سيرتی هستيد، بنابراين دعا و آرزوی شما پذيرفته مي شود، لذا از شما خواهش می کنم، هربار به ياد من افتاديد، برای طول عمر من دعا کنيد.
همچنين مادر بزرگ بريده ای از يک روزنامۀ فرانسوی که در رابطه با مشخصات خاص اين گربه نوشته و عکس آن را چاپ کرده بود را به من داد و خواهش کرد، تا آنجا که مي شود نزد خويش نگهدارم و من نيز چنين کرده ام.
حال که اين يادداشت را می نويسم، همانند گذشته که هر بار به ياد مادربزرگ می افتادم، او و سرشت انسانيش در پيش رويم ظاهر می شد، در شگفت ميشوم از گُل انسانيت که حتا در شوره زاری خشک هم می رويد و جلوه گر می شود.
او بی دين اما انسان بود!
Comments