سر گلهای بهار
در گريبان شده از باد خزان
باد پائيز گزنده ست
بی امان تازنده ست
هم زگل جان برده است
جان گل شادابيست
هان ورا باد خزان بربوده ست
چشم نرگس نه خمارست
که از غم بسته ست
گاه اگر باز شود
می توانی ديدن
گل اندوه نگاهش رسته ست
هرچه گل بود به باغ
جمله افسرده شدست
که دگر نيست بهار
حاليا پائيزست
که جوانه نتواند رستن
غنچه ای نيز درآن نشکفته ست
دردل باغ يکی داربست است
بوده پوشيده ز نيلوفر و گلهای الست
و من از شادی ديدار چنين زيبائی
نظرم خيره بر آن می بوده ست
ليک اکنون و هم از باد خزان
گل هرآن بود همه افسرده ست
شاخۀ خشک بسی آويزان
گوئيا هر چه که بودست مردست
منظری نيست کزان
دل شود آرام اکنون
نا گهان آبی يک نيلوفر
که درآويخته بر شاخی تر
می زند طعنه به آبی فلک
می زند چشمک و می خواندمی
ای فلان هان تو بدانک
نه بهارست بهار و نه پائيز خزان
هرچه باشد همه در نقش خيال من و توست
چه بهاران به بهار و چه پائيز و خزان
Comments