top of page
Search
فرهاد سعیدی

نيلوفر تنهای پائيز





سر گلهای بهار

در گريبان شده از باد خزان

باد پائيز گزنده ست

بی امان تازنده ست

هم زگل جان برده است

جان گل شادابيست

هان ورا باد خزان بربوده ست

چشم نرگس نه خمارست

که از غم بسته ست

گاه اگر باز شود

می توانی ديدن

گل اندوه نگاهش رسته ست

هرچه گل بود به باغ

جمله افسرده شدست

که دگر نيست بهار

حاليا پائيزست

که جوانه نتواند رستن

غنچه ای نيز درآن نشکفته ست

دردل باغ يکی داربست است

بوده پوشيده ز نيلوفر و گلهای الست

و من از شادی ديدار چنين زيبائی

نظرم خيره بر آن می بوده ست

ليک اکنون و هم از باد خزان

گل هرآن بود همه افسرده ست

شاخۀ خشک بسی آويزان

گوئيا هر چه که بودست مردست

منظری نيست کزان

دل شود آرام اکنون

نا گهان آبی يک نيلوفر

که درآويخته بر شاخی تر

می زند طعنه به آبی فلک

می زند چشمک و می خواندمی

ای فلان هان تو بدانک

نه بهارست بهار و نه پائيز خزان

هرچه باشد همه در نقش خيال من و توست

چه بهاران به بهار و چه پائيز و خزان

16 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page