بر فراز صخره ای سخت و بلند ايستاده مرد درويشی نژند
نی به پا کفشی و نی در سر کلاه بر لبانش نقشِ تلخِ نيشخند
نه پسی در پس نه پيشی پيشِ رو در شکارِ يار و يارش در کمند
عاشق عشقست و عشقش دين او خاک شهر عشق را کرده سرند
از بلندا چونکه آن ژرفا بديد خوش نمودش ژرفی ژرفای کند
چونکه شد غرق تماشا آن فقير تاخت با انديشه اش همچون سمند
غرقه شد در ژرفنای دره ها خويشتن را ذره ای ديد آن مهند
گفت با خود گر منم چون ذره ای وين جهان چون ذره در بحر است بند
می بخندم من به ريش خويشتن زين تکبرها که بر آدم نهند
ناگهان از زير پايش رفت سنگ اوفتادی سوی دره آن غمند
دست يازيد بر نهالی لاجرم در ميان صخره های سخت و زند
تا نيافتد زان فراز بیکران بر فرودی تا به دامان سهند
مرگ خود می ديد با چشمان خويش زآنکه آن ريشه نبودی سخت بند
ريشه هر آنی به بيرون می خزيد باز میشد لحظه لحظه آن کمند
در دمی چشمش به برگی اوفتاد با نگينی از عسل چون اصل قند
شد فراموشش همه تهديد مرگ هان نيانديشيد بر حال و رهند
می چشيد و می ستود آن قطره را خويش را در دست تقديرش فکند
شد فراموشش که دارد میرود زين جهان ناپسند و هم پسند
گفت با خود من همين دم زنده ام قسمتم هم اين عسل وين شهد کند
میخورم هم می ستايم خالقش گرچه بعد از آن به پائينم برند
27 ژوئن 2020
Comments