top of page
Search
فرهاد سعیدی

گرانی گوشت



در ايامی که گشتی گوشت ناياب خلايق را نمودی ضعف بی تاب

بر آن گشتند تا راهی بجويند به شيخ شهر اين غمنامه گويند

که شايد با دعا مشکل گشايد به آن سرگشتگان راهی نمايد

بگفتا شيخ در مسجد به مردم که خوردن گوشت، باشد زهر کژدم

مسلمان را پکر ميسازدی گوشت بسان کره خر ميسازدی گوشت

اگر داری تو عقل و دانش و هوش پيام شيخ خود از جان تو بنيوش

مخور اين زهر مهلک ای برادر که سوزد زندگانيت سراسر

خداوند کريم دادگستر علف را کرده رزق گاو و هم خر

بشر زانرو که هست از جنس حيوان نشايد خود خورد از لحم آنان

تو هم شايد اگر گردی علفخوار شوی ذات بهائم را نگهدار

چنان من خور کمی نان و کمی ماست که دريابی کنون از ماست که بر ماست

چو من در مطبخم چيزی ندارم سر بی شام ببالين ميگذارم

و با اين هم گزارم شکر بسيار که باشد دشمنم باری سر دار

يکی رندی شنيد اين مدعا را نفوس شيخ چون باد هوا را

بگفتا تا به کی با اين اراجيف کنی بر مردمان اين کذب تکليف

اگر در مطبخت چيزی نداری خورشگرهای بسيار از چه داری

بدان اين مردمان دنبال نانند نه در بند تجمل در جهانند

تو خود اين تکۀ نان را ربودی ازينان دين و ايمان را ربودی

چه می خواهی دگر از جان اين خلق به مکر و فتنه های زير اين دلق

کنون که چشم اينان نيمه بازست گمانت مهرشان با شيخ سازست؟

بترس از آن که گردد چشمشان باز برون افتد ازين پرده همه راز

به يادشان آورند هر بد که کردی کشندت لاجرم اما به مَردی

چو ملا مدعا از مرد بشنيد بر اين بس ساده انديشی بخنديد

بگفت ای ساده لوحِ ساده انديش مروری کن به تاريخِ ازين پيش

که چون شيخی بدست آرد پشيزی نمیبخشد به ياری و عزيزی

کنون يک مملکت را خورده داريم تمام ثروتش را بُرده داريم

گمانت هست که خواهيمش که پس داد؟ عنان شير در دست مگس داد؟

که تا نوع بشر اينگونه بودست هميشه شيخ ها را ميستودست

همه شاهان به حکم شيخ بودند و شيخان نيز شاهان میستودند

بدينسان شيخ و شه بودند حاکم عدالت بود اندر دست ظالم

چنين بودست و خواهد بود زين پس که شيخانند حاکم بر همه کس

تو هم می رو بکن شکر خدا را که بر ما داده افسار شما را

نه افسارست که اندر دست دينست نزاع عقل و دين عمريست اينست

1 view0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page