top of page
Search
فرهاد سعیدی

گردآورد قرنطینه: داستان تاج ویروس و حاج ویروس




دیوار قرنطینه مانند هرگونه حصر و بند، آدمی را از اندیشیدن به آینده باز می­دارد، بدینسان انسان بیش از هرچیز به قصه ها و ماجراهای گذشته می­اندیشد.

طوفان اندیشه های پیچ درپیچ بویژه بازخوانی قصه های کودکی و خاطرات زندگی شیرینی که بود، بیشترین دل مشغولی ذهنی اینروزهای من است.

بسیار مشغولم به بازخوانی یا بازسازی افسانه های دوران کودکی چون کک به تنور، حسن کچل، حسین کرد و دهها دیگر که شاید موضوعی از آنها برداشت کنم و برپایۀ آنها برای امروز چیزی بنویسم، اما ندای درونم می­گوید نه، اینقدر دور نرو، به پیرامونت نگر، به گذشته های نزدیک، به آتش­هائی که حتا اگر خاموش شده باشند، دودشان هنوز به چشمها می­رود!

نگاهی به چهل سال گذشته می­اندازم و می بینم چه چیزها که درین سالها دیده و شنیده ام، اما آنها همه واقعیت هستند نه قصه.

از واقعیت و خیال می­گذرم و می­پردازم به قصۀ حاج ویروس و تاج ویروس.

حاج ویروس انسان نمائی تنبل، مفت­خوار، نامردمی، نامرئی و مرموز بود که انگل گونه در پوششی بنام دین، دینی که خود ساخته بود، بین مردم زندگی می­کرد و برای زنده ماندن و ارضاء زیاده خواهی های خویش، زندگی های بسیاری را نابود می ساخت.

از میان هرچه انگل بین ما حاجی ویروس است نامی آشنا

او به هرکس هرکجا دین می­سپوخت دینِ دست سازش به مردم می­فروخت

گر ندانستی، کنون این را بدان دین­فروشی کسب پرسودیست هان

حاج ویروس پلید و هم دغا داشت در دکان مکرش حقه ­ها

ابلهان ساده پای منبرش جمله را انگاشتی همچون خرش

همچو حیوانی به فرمانش بدند هرچه او می­خاست باشند، می­شدند

جمع پای منبرش اندک چو بود حاجی ویروس زین کمی راضی نبود

آزِ او بودی چو بر جانش هدا از خدا هم ناشنیدی او ندا

شد برآن تا پیروان حیران کند از نفیر نوحه ­شان گریان کند

کای عزیزان کفر، حاکم گشته است مملکت بر چشمۀ دین تشنه است

حالیا جان بر کف و بر تن کفن برکنید این ریشۀ کفر از وطن

چونکه ارباب بلاهت این شنید راه دیگر از برای خود ندید

رفت آنجائی که حاجی گفته بود گرچه آنجا اژدهائی خفته بود


حوصلۀ حاج ویروس از اینکه پیروانش اندک بودند و او تنها گهگاه می­توانست خونی آشامد و زندگی­ای را تباه کند، به سررفته بود، بنابراین برآن شد تا به جای گهگاه و یکان یکان، همگان و همه جا را یکجا ببلعد، به اصطلاح آش را با جاش!

از آنجا که حاج ویروس امکان بلعیدن سرزمینها و باشندگانشان را نداشت، از نیروی مکر بهره برد و پیروان بسیاری را با خود همراه ساخت تا به آنچه می­خاست، دست یابد.

سران هم­پیمانان حاج ویروس بر این باور بودند که حاجی نا­آگاه و ساده دلست و بر آن بودند تا پس از بدست آوردن آنچه که در نظر داشتند، حاجی را به کناری زنند یا سر به نیست کنند!

مردم که البته بزرگترین ابزار و عامل اهداف حاجی و یارانش بودند، مردمی ساده اندیش ظاهربین و بردۀ خرافات بودند که با شنیدن اولین فرمان، بسیار آسان به حاج ویروس و یارانش پیوستند و زندگی و آرامش خویش را در طبق اخلاص و در راه دینِ حاج ویروس، که گمان می­کردند چکیدۀ دینست و برحق ترین، پیشکش حاج ویروس نمودند.

چه خونهائی ریخته شد، چه گلهائی پرپر گردید، تا حاج ویروس در گام اول نقشۀ خود پیروز گردید.

حاج ویروس که چنین پیروزی را در خواب هم نمی­دید، حالی اندیشۀ سلطه بر همه جا و همگان را به اجراء نزدیک کرد و با فرافکنی ماهرانه، دنباله ­روهای نادانش را به قبول اندیشه های جنون آمیزش وادار نمود و با خسارتهای سنگین به جان، مال و عزت مردم، به پیروزی رسید.

پس از پیروزی بین حاجی ویروس و هم پیمانانش، بر سر تقسیم قدرت جدالی خونین درگرفت اما حاجی با استفاده از تودۀ به ظاهر دینی و بواقع نادان، همۀ نیروهای هم­پیمانش را از میدان بیرون کرد و آنانکه اندک اعتراضی کردند را با کشتاری جمعی روانۀ دیار باقی نمود و پسان هر نغمۀ مخالف را بنام خدا و دین به خاک و خون کشید و خاموش گرداند!

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم


پیش ازین، تهی­دستان پس از کار روزانه در راه خانه با بهائی اندک شرابی می­نوشیدند، تا آرام شوند و درد و رنج و خستگی روزانه را به خانه نبرند!

این اندک دلخوشی را بزور تازیانۀ تازیان گرفتند از بینوایان و جام می و بساط عیش و نوش آنچنانی را به نهانخانه های حاج ویروس دینفروش و خاندان آزمندش در سراسر جهان بردند تا خون رزان و خون کسان را باهم خوردند و بیچارگان را خون دل، جام تهی و سفرۀ بی نان بماندند، تا تهی دستی و نیازمندی به فرمانبرداری و بردگی وادارشان کند.


حاجی ویروسی که از حق دم زدی اهل حق را حد به ناحق می­زدی

هان ره میخانه ها را سد نمود راه تزویر و ریا را برگشود

خون مظلومان به نامردی مکید کس ازو یک ذره خیری هم ندید

کرد برپا مجلس عیش نهان چونکه خود را دید در جای شهان


سالها گذشت و حاج ویروس هرکه را حتی در خیال رقیب و یا دشمن می­پنداشت، از میان برمی­داشت، به خرد و کلان رحم نمیکرد و موقعیت خویش در بین مردمانش را با زور، ارعاب و استضعاف و در میان بیگانگان با باج و امتیازدادن تحکیم نمود و بر روی زمین غصبی،

پی افکند بی نظم کاخی بلند که از دشمنانش نیابد گزند!


گرچه حاج ویروس آنچه که همه عمر در حسرتش سوخته بود را به هر تمهید بدست آورده بود، اما هنوز احساس رضایت نمیکرد، زیرا درونش تهی بود و آرزوی چیزی را داشت که نمیدانست چیست، و این احساس خلاء گنگ که نمی­دانست از کجاست، جانش را می آزرد!

روزی اندوهش را با ویروس الولایه که جهان بسیار دیده و دودها فراوان کشیده بود، در میان گذاشت تا شاید راهی برای حل این مشکل بیابد.

ویروس الولایه گرد منقل جهان نما با کهان و مهان به رایزنی پرداخت و دریافت که علاج درد و اندوه حاج ویروس را بانوئی ازصحرای ختن تواند کرد، که تاج ویروسش نامند!

یافتۀ انجمن را به آگاهی حاج ویروس رساند و او هیئتی از مهان با ماهان در هیبت شاهان فرستاد به ووهان تا بیابند و بیارند آن ماه تابان.


با وجود آنهمه مال و منال آز حاجی بود دور از اعتدال

عقده ها و حسرت دور شباب کرده بودش همچو گرگی با نقاب

داشت بسیار و ولی راضی نبود حرص و آزش خوابِ چشمش می­ربود

تا که گفتی راز خود را یک زمان نزد ویروس الولایه از مهان

گفت ای یار قدیم ای همدمم باش تا گویم بتو راز دلم

هرچه باید داشت را گر دارمی لیک پنهان در دلم باشد غمی

گفت ویروس الولایه ای گران کرده ام تحقیق این را در جهان

گرچه از دنیا گرفتستی تو باج هان نداری در سرایت فرّ و تاج

زین سبب خود را تو خالی دیده ای همچو نقش روی قالی دیده ای

من شنیدستم که آن تاجی که بود دیوی آنرا از سر شاهش ربود

تاج اصل و معتبر چون نیست هان می­بجویم از برایت در ووهان

هست آنجا بانوئی همچون عروس نام او باشد الهه تاج ویروس


هیئت همانند بقیۀ هیئتها، رفت و خورد و خوابید و خوش گذراند، اما تاج ویروس را نیافت و بدینسان عزم بازگشت نمود، تا گزارش ناکامیش را به حاج ویروس دهد.

چون هیئتیان به دیار حاج ویروس رسیدند، دریافتند که تاج ویروس پیش از اینان خود به دیار حاجی شتافته و در همه جا صحبت از تاج ویروس است که چه بسیار در پیشوازش جان فدا کرده و حاج ویروس تشنۀ خون را از این بابت شاد کام نموده اند.

و بدینسان هیئت اعزامی، حاج ویروس را از اوضاع آگاه نمودند.

هیئتی، گفتا کنون تاج آمدست تا دهد با عاشقان خویش دست

لیک حاجی را نکرد این مژده شاد گفت ایشان کافرست ای داد و داد

باید اول او رود در شهر قم تا کند کردار کفر آلود گم

ابتدا باید مسلمانش کنید صاحب اخلاق و ایمانش کنید

بعد از آن آرید او را نزد ما تا ببینم روی ماهش را کذا


تاج ویروس را به قم بردند تا مسلمان شود و زیارت کند، اما ملاهای قم به بهانۀ تبریک به تازه مسلمان، همه با تاج ویروس لاس می­زدند، روبوسی و خوش و بش می­کردند و بر این مژده جان می­فشاندند!

بدینسان صلاح بر آن قرار گرفت که تاج ویروس را هفته ها و ماهها از همه پنهان نگه دارند تا کسی نتواند به او چپ نگاه کند و دل حاج ویروس را به درد آرد و خشمش را شعله ور سازد.

گرچه تاج ویروس را ظاهرن پنهان کردند، اما روح تاج ویروس در زمانی کم، همه جا را اشغال کرد.

جائی نمانده بود که سخن از او و آثارش به میان نیامده باشد.

تاج ویروس دکان کسبه را که هیچ، دکان ملاها و مداحان را نیز تخته کرد.

حاج ویروس از اینکه عشوۀ تاج ویروس چنین دنیا را آشفته ساخته، برآشفت و گفت، این چه حالست و فرمان داد تا تاج ویروس را به نزدش آورند.

چون تاج ویروس به خلوت حاج ویروس آمد، حاج ویروس با عتاب ازو پرسید، چه می­کنی ای فتنۀ زمان؟

تاج ویروس گفت؛ آن میکنم که در سرشت من است و هرکس مرا شناسد داند!

مگر تو نبودی که میگفتی: چو حق آید رود باطل همان دم؟

هان بدان آن حق منم،

چون همه بینند که اینم من، ظاهرم من، باطنم من، من منم.

گرچه آنچه می­کنم ناپسند است، اما همینم که هستم و هرکه را پسند نباشد، باید از من دوری جوید.

نه مانند تو، که یک برون به منظر انسان داری و صد درون بدتر از شیطان.

ای حاج ویروس، آنکه قرا بود آرام جان و درمان دردت شود، حالیا دردت شده، گو به من: می­روی بی من و یا با من روی؟


تاج ویروس چون بر حاجی نشست گشت حاجی زین نشستن مست مست

گفت با آن آهوی دشتِ ختن ازچه اینسان ترش باشی نزد من

من که دنیا را پیت گردیده ام مهربانی از تو من کی دیده ام

خوش ­نشین و شاد می­باش ای فتن تا کنم این ملک را همچون ختن

هرچه می­خاهی بکن ای نازنین تا بگویم از برایت سرّ دین

گفت بس کن حاجی اینها کهنه شد چون به آب چشم مردم شسته شد

تو هوس داری جهان­خواری کنی گاهِ شادیِ جهان زاری کنی

حقه های تو چو آن بی­رنگ حناست عمرت ای ملای مکر رو به فناست

زآنکه ظلم و جور نیارد مرتبت چون کنی تو بر ضعیفان سلطنت

مرگ باشد از برایت رحمتی کشتنت اما نباشد حشمتی

کشتن تو ننگ هر ویروس باد تا بمیری در تب و تاب فساد

مرگ چون تو که مکد خون کسان مردمان ریزند برآن خون رزان

تاج ویروس حق مطلب را بگفت حاج ویروس دغا را زآن بشست


حاجی زین ادا بر خود برآشفت و برآن شد تا با مکری شگفت، تاج ویروس را سرگردان و از گفته پشیمان کند، اما تا دهان گشود، تاج ویروس او را به سکوت واداشت و گفت، ای حاجی می­دانم که می­خواهی مکری دیگر از انبان دینفروشی بیرون آوری، اما این دیگرکهنه شده و گمان نکنم مردمان مکرهای تو را نشناسند! و اگر هیچ نمی گویند ازینروست که پاسبانانت آنها را به این زندگی رقت بار و سکوت مرگبار مجبور کرده اند.

امیدوارم حال که به تاج رؤیا هایت دست نیافتی به فرجام زودآینده ات بیاندیشی، گرچه می­دانم چنین نخواهی کرد.

ای حاجی بمان در این نهانخانه که کاخش نامیده ای و من می­روم تا جان بگیرم، جانهائی که از جور تو، مردن برایشان از این زندگی فلاکت بار بهترست صد بار!

راستی تو همان نیستی که روزی می­گفتی: سرزمین با کفر زنده می­ماند ولی با ظلم نه!

به تو چه باید گفت که با فشار ظلم، همه را کافر کرده ای، آنها هم که گردت جمعند، بندگان نام و نانند، نه ایمان.

نمی­دانم تو با این جمع بیچارۀ بی ایمان چه می­خاهی کردن؟


وعدۀ صلح می­دهی جنگ می­کنی عرصه را بر مردمان تنگ می­کنی

می­دهی وعده رفاه مردمی نان این بیچارگان سنگ می­کنی

طینتت، بد طینتت بد باشدی ازچه آخر هرکه را رنگ می­کنی

هرکه حق گوید چو حلاجش، کشی کار هرکس در جهان لنگ می­کنی

آنکه ما را آفریده چون یکیست بر سر خلقت چرا جنگ می­کنی

برده ای فرهنگ از روی زمین وه چه آسان هتک فرهنگ می­کنی

طینت آدم به شادی مایلست از چه مردم را تو دلتنگ می­کنی

چون طرب شادیِ دل آرد ببار هان تو تکفیر نی و چنگ می­کنی

زین کجی­هائی که در کردار توست گام خود را کج چو خرچنگ می­کنی


تاج ویروس در انتقاد از حاج ویروس می­گفت و می­گفت که حاجی کلامش را بی پوزش برید و پردۀ عفاف سخن، بی پروا درید، که ای شهبانوی ختن، من تو را بدین سامان خواندم نه بدان نظر که آئی و بر من خرده گیری و کاستیهایم برشماری!

تو را خواستم تا همدلم باشی و یارم، تا حکومتم بر ابلهان جهان را گسترش دهم که تو نیز چون من آدمخواری!

گفت حاجی، آنچه را گفتی منم این منم بالا و پائین این منم

خویش می­دانم چه هستم یا کی ­ام از چه تو کوشی که دانم، ای صنم

حالیا بشنو ز من تو حال من بشنو اکنون من چه سازی می­زنم

چارصد سالست من به شهر ابلهان مانده ام خوش هم حکومت می­کنم

بس حکومتها که آیند هم روند چون نخواهمشان، زریشه بر کنم

دشمنم باشد اگر شاه جهان گرد جانش من زدین تاری تنم

تو بگیری جان مردم ای صنم من ز مردم راه ایمان می­زنم

کشتگان تو شوند خاک سیه زآن من چون بندگانی بی جنم

ای صنم با من بمان در این زمان تا برایت جان در آتش افکنم

هان بمان با من که ما یکتا شویم جاودان گردی تو در جان و تنم

گفت با حاجی چو خود این خواستی می­شمارم فرصتت را مغتنم

می­روم اندر وجودت چون غبار تاج خود را روی دستارت زنم

تاج ویروس با ترنم رفت و رفت در درون حاجی ویروس چون عنم[1]

آز قدرت کشت حاجی را چنان شهر را شادی بیافزود و رنم[2]

مرگ حاجی بود گرچه مستحیل الرحیلش کرد آسان آن شنم[3]


چو دانی که بر تو نماند جهان چه رنجانی از آز جان و روان

فردوسی


و بدینسان تاج ویروس حاج ویروس را چنان در آغوش کشید که کس دیگر از وی نشانی ندید، تا کی که خود تاج ویروس نیز رخت از جهان بربندد.



فروردین 1399

[1] عنم – گلنار [2] رنم – ترنم [3] شنم – جرقه آتش

37 views0 comments

Recent Posts

See All

Yorumlar


bottom of page