زمانی بيشتر کالاهای بازار تقلبی بود و مردم ازين بابت ناراضی!
روزگاری کارمان بی قلب بود چون درستی، قلبها را می زدود
هرچه بنمودند هان سودا گران بی بدل بودی نه چون اغواگران
صاف بودی روزگاران صاف صاف از دل صحرا و تا بالای قاف
چون زمانه هستی ما می چرد گرگ او هم گلۀ ما می برد
زين سبب آن بودها نابود شد مشعل روشن به کلی دود شد
شد سعادت از هرآن جاه و جلال هم که از نيکان و هم از بدسگال
قلب شد روزگاران يکسره زر فراوان گشت اما ناسره
اندر آن غوغا و دنيای دغل يکنفر ديدم نشسته آن بغل
می کند از پشم و آهک لوله ها می نهد تا خشک گردند آنها
گفتمش برگو بدانم ای فلان هان چه می سازی که ما دانيم هان
گفت هستم در پی روزی خود اندرين دنيای شدها و نشد
ليک ديدم من درين بازار در هان نماندستی خلوصی سر به سر
چون سراسر هرچه سازند هست قلب می نمانده بهر من جز کار قلب
هان شدم من تا بسازم از کمال قلبی اينسان يکسره حسن و جمال
اندرين شهر پر از قلب و فسون من گه سگ سازمی، بينی کنون
من در انديشه ز دور روزگار چون بما گرديده هان پايان کار
کاين چه می سازد شتابان و به تگ با تقلب اندکی مدفوع سگ
در شگفتی مانده بودم زين مقال چون توانم فهم کردن اين محال
تا زمان بگذشت و آمد انقلاب کوفت درهم فر شاهان با شتاب
وعده دادندی وطن گردد بهشت از برای آن، که هم اين بذر کشت
بس دويديمی پی اين کاشتن در خيال خرمنی برداشتن
می ندانستيم کانجا چشمه آب از برای ما بدی چشمه سراب
هرچه اندر سفرۀ مردم بدی هان ازآنِ شيخ و نامردم شدی
صدهزاران درد بی درمان پسان شد نصيب بی نوايان مردمان
از ميان آنهمه قلبی که بود قلب دين صفرا به جانها بر فزود
قصه کوته، وه که قلبی شد نصيب کان گه سگ نزد آن باشد حليب
25.01.2021
Comments